پروین اعتصامی

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

محمد حسین ملکیان

شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم

هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم

شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید

تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم

هی جام پس از جام پس از جام بیاری

هی جام پس از جام پس از جام بگیرم

آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد

آرام شوی در دلت آرام بگیرم

سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم

سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم

سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید

پیغام فرستادم پیغام بگیرم

شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است

شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم

محمد حسین ملکیان

جام ملائک در شب خلقت به هم خورد

ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد

دور خـدا آن شب ملائک حلـــقه بستند

او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد

در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته

دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد

حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر

درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد

همزاد من از انگبین اصفهان و

همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد

وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم

یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد

نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد

نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد

محمد سلمانی

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

 

خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است

که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بی جایی نیست

اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند

عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است

از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش

دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد

مجید آژ

هرچندکه اندام تو برف سبلان است

از گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان است

یک شهــر در این عرضه تقاضــای تو دارد

تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است

بازار طلا نیست اگـــر مــوی طلاییت

با هر وزش باد چرا در نوسان است؟

سر ریـــز شدم از یقـــه پیرهن از بس

در عشق تو سیال تنم در فوران است

تا بره ی  چشمــان تــــــو را گرگ ندزدد

در مرتع گیسوت،دلم چشم چران است

هر بار کـــه تبخیــــر شد از ذهن خیالت

آن سوی دگر خاطره ات در میعان است

رویای  من  این  بود  که  همراه  تـــو  باشم

افسوس که در دست تو دست چمدان است

باران  تنت  کاش  بر  ایــــن  خانـــه  ببارد

هر چند که بخت بد من ، قطره چکان است!

 

شهراد میدری

موی خود بر شانه میریزی شرابی،خب که چه؟!

مست میرقصی در آیینه حسابـی،خب که چه؟!

دختـــرِ اربابـی  و  یک  باغ  نوبر  مال  توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه؟!

رویت  آن  سو  میکنی  ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه؟!

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی، خب که چه؟!

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه؟!

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاکِ تو هزار آدم حسابی، خب که چه؟!

باز شهرآوردِ بین "نه" و  "آری"  گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی، خب که چه؟!

من نخورده  مست و پاتیل  توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

ای بلا !  تکلیفِ من را  زودتر  روشن  بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه؟!

آه ای شیطان فرشته!  لعنتیِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخوابی خب که چه

دست بردار از سرم، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه...

بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست

روی  دیوار  اتاق و کنـــج  قابی خب کـــه چه

فاضل نظری

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

اصغر معاذی

بی تو...

شعرهایم را

برای صندلی های گودی می خوانم

که با دهانی باز

در فکری عمیق، به خواب رفته اند...

تنها...صندلی غمگینی ست

که با آغوشی خالی از تو

برای دلتنگی آخرین عاشقانه ام دست می زند

و خواب دیگران را برمی آشوبد...

مرا ببخش اگر تنها

با تو شاعرم...!

حامد عسگری

خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب‌های پادگان، سنگین و سرد بود

آخر خدا چرا؟ آخر خدا بگو

نه… نه نمی‌شود، فریاد زد: برقص

در خنده‌ی فروغ، در اشک شاملو...

توی کلاه خود، لاتین نوشته بود

Your hair is black, Your eyes are blue

یک نامه آمد و شد یک تراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

س» و ستاره‌ها چشمک نمی‌زدند

انگار آسمان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگاه، با بغض در گلو

 بالای برج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

                  وبلاگ حامد عسگری

نرگس کاظمی زاده

بعد عمری دوباره دیدن تو، مانده ام بی قرار یعنی چه

عصر هر روز راس ساعت پنج، آدمی بی قرار یعنی چه

در جواب سکوت من گفتی :میروی تا دوباره برگردی

میروی عشق من نمیدانی، بازی روزگار یعنی چه

رفتی و بی تو کل تقویمم، فصل تکراری زمستان شد

آه اردیبهشت زاده من، بی تو دیگر بهار یعنی چه...

مثل ماهی کوچکی ناگاه، دل به دریای کوسه ها زده ام

تو که حال مرا نداری تا، حس کنی بیگدار یعنی چه

یک نگاه تو گیج و مستم کرد... توی آیینه خوب دقت کن

مطمئنم تو هم نمیفهمی، قهوه ایِ خمار یعنی چه

شب و تنهایی و من و غربت، چند بیتی اتاقی سرد

جای من نیستی نمیفهمی، زندگی توی غار یعنی چه

آه... با این همه نمیمانم، میروم تا به تو بفهمانم

توی قانون عشق بازی من، معنی شاهکار یعنی چه

محمد حسین ملکیان

قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر

قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست

می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر

صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست

حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر

راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت

هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر

ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس

ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر

عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم

عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر

خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی

زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر

حیف باید شاعری خوش نام بود  در بهشت

مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر

سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را

هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...

 

محمد حسین ملکیان

با این همه رقاصه در دربار امشب

رقص تو باید باب میل شاه باشد

ای دختر قاجار، من طاقت ندارم

رقصت بلند و دامنت کوتاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا؟

پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا

مثل خوره این ترس افتاده به جانم

پایان مجلس، شاه خاطر خواه باشد

میچرخی و آیینه های سقف در من

می ایستی، آیینه های سقف در تو

اینکه چه ها آیینه در آیینه دیدم

بهتر فقط بینی و بین الله باشد...

از رقصت احساس شعف دارند آنها

دور تو جام می به کف دارند آن ها

سربازها  دالان برایت باز کردند

تا پیش پای تو فقط یک راه باشد...

یک چرخ کامل میزنی، سرباز اول

یک چرخ کامل میزنی، سرباز آخر

انگار پشت نرده ها باشی و این سو

تصویر تو گاهی نباشد گاه باشد...

حالا از اینجا  مات میبینم تنت را

حالا نمیبینم از اینجا دامنت را

حالا تو با یک مرد گرم رقص هستی

از دور پیدا نیست شاید شاه باشد...

اصغر معاذی

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت

عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!

حامد عسگری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش


کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

منبع: وبلاگ حامد عسگری

اصغر معاذی

         ***هم بازی***

غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده
خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست
که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد
هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده
 
دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند
خیالم جمع...آغوشت اگر منهای من بوده
 
سر و سرّی اگر بوده ست...روی شانه های من
اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده...

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو
اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟
دلت از غصه ها خالی...که روزی جای من بوده

اگرچه "خان چُبان"* قصه ات بودم...نفهمیدم
که خاتونی که دل بر آب زد "سارا"ی من بوده...!

حامد عسگری

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی‌
 

نجمه زارع

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نجمه زارع

شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد

نجمه زارع

ساعت دو شب است که با چشم بی‌رمق

چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای

جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی

هر وقت می‌نشست به پیشانی‌ات عرق

من با زبان شاعری‌ام حرف می‌زنم

با این ردیف و قافیه‌های اجق وجق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی

دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شدم، تو زبان باز کرده‌ای!‌

آن هم فقط همین‌که: "برو، در پناه حق "