سنایی غزنوی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست، به هستی نرسی...
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست، به هستی نرسی...
در بردن دل تو ذوالفنون آمده ای
آلوده همه جامه به خون آمده ای
گویی که زچشم من برون آمده ای
تا این دل من بدین صفت سوخته ای
تو جامه ی دلبری کنون دوخته ای
این چندین عشوه از که آوخته ای؟!!
با دل گفتم: چگونه ای؟ داد جواب
من بر سر آتیش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب هز مست که او بخسبد اندر محراب
دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد گر طلب کند درمان را...
گر بگریزم ز صحبت نا اهلان کمتر باش که گوشه ای نیست مرا
چون می ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا...
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گرختم تا چنکی
تو نیز به دست هجر دادی ما را