نامه کارو به چارلی چاپلین

این... نه داستان است نه افسانه است! نه شعر است نه یک نثر شاعرانه است.

قطره اشکی است ، رمیده و طوفانی که از دیدگان حسرت بار رنج، به دامان پاره پاره شب گرسنگیها غلطیده است.

چارلی با زبان فارسی آشنا نیست. اما مسلما با زبان من آشناست. چون زبان من زبان گرسنگان است. گرسنگان نه زبان خود گرسنگی است.  و گرسنگی تنها به یک زبان حرف میزند: حقیقت...!

سلام چارلی! انسان بزرگوار... سلام بر تو و اشکهای خندان تو.

سلام بر تو و خنده های گریان تو...

                                     

                                  برای خواندن متن کامل به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

نقش پنهان

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای

 

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

 

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان میدهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

 

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کین سان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم و لبهای جام

 

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا درآن یک شب تو را مستی دهم

 

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای...

شاملو

شانه ات مجابم میکند

در بستری که عشق تشنگیست

زلال شانه هایت همچنانم عطش میدهد

در بستری که عشق مجابش کرده است...


وصیت نامه بیژن نجدی

نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام 
با دره هايش ، پياله هاي شير 
به خاطر پسرم 
نيم دگر کوهستان ، وقف باران است . 

ادامه نوشته

وصیت چارلی چاپلین به دخترش جرالدین

جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است. 
جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان... من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم. 


ادامه نوشته

وصیت نامه وحشی بافقی

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید


همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت"

شاملو

چه بی تابانه میخواهمت


 ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری


چه بی تابانه تو را طلب میکنم، بر پشت سمندی گویی نو زین


 که قرارش نیست


و فاصله تجربه ای بیهوده است

بوی پیرهنت

                  اینجا و اکنون


کوه ها در فاصله سردند

 

دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را میجوید


و به راه اندیشیدن یاس را رج میزند


بی نجوای انگشتانت فقط


و جهان از هر سلامی خالیست...


شاملو

 یله

بر نازکای چمن

رها شده باشی

پا در خنکای شوخ چشمه ای

و زنجره زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد

                  در تجرد شب

واپسین وحشت جانت

ناآگاهی از سر نوشت ستاره باشد

غم سنگینت

تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار

تصویر کامل گنبد آسمان باشی

و روئینه  به جادویی که اسفندیار...

مسیر سوزان شهابی

خط رحیل به چشمت زند

            و  در ایمن تر کنج گمانت

به خیال سست یکی تلنگر

آبگینه ی عمرت

خاموش

در هم شکند...

گناه

گنه کردم، گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

گنه کردم چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم


فرو خواندم به گوشش قصه عشق

ترا میخواهم ای جانانه من

ترا میخواهم ای آغوش جان بخش

ترا ای عاشق دیوانه من


هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت 

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه میدانم چه کردم

 درآن خلوتگه تاریک و خاموش...

نامه یک دختر به نامزدش

آرلن !


این نامه را در پایان ِ روزی برایت می نویسم که غروبش بطور وحشتناکی غم انگیز است

 و آهنگ طپش قلب محزونم ، غم انگیز تر از غروب ...

برآنچه بناست در این نامه به تو بنویسم ، به هیچگونه سوگندی احتیاج نیست...

برای اینکه هم یهودای سرگردان شاهد تیره بختی من است و هم مسیح مصلوب...

هنگام نوشتن این نامه احساس می کنم که سر تا سر وجودم،

زندان دور افتاده ایست از مشتی امید واخورده و روحم جنگلی متحرک و سرگردان

از آرزوهایی عاصی ...

ادامه نوشته