نقش پنهان

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای

 

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

 

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان میدهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

 

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کین سان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم و لبهای جام

 

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا درآن یک شب تو را مستی دهم

 

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای...

گناه

گنه کردم، گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

گنه کردم چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم


فرو خواندم به گوشش قصه عشق

ترا میخواهم ای جانانه من

ترا میخواهم ای آغوش جان بخش

ترا ای عاشق دیوانه من


هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت 

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه میدانم چه کردم

 درآن خلوتگه تاریک و خاموش...

عصیان بندگی

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز

راز  سرگردانی  این  روح   عاصی را

با  تو  خواهم  در  میان  بگذاردن، امروز

              برای متن کامل اینجا کلیک کنید

ادامه نوشته

آرزو


کاش بر ساحل رودی خاموش 
عطر مرموز گیاهی بودم 
چو بر آنجا گذرت می افتاد 
به سرا پای تو لب می سودم 
کاش چون نای شبان می خواندم 
بنوای دل دیوانه تو 
خفته بر هودج مواج نسیم 
میگذشتم ز در خانه تو 
کاش چون پرتو خورشید بهار 
سحر از پنجره می تابیدم 
از پس پرده لرزان حریر 
رنگ چشمان ترا میدیدم 
کاش در بزم فروزنده تو 
خنده جام شرابی بودم 
کاش در نیمه شبی درد آلود 
سستی و مستی خوابی بودم 
کاش چون اینه روشن میشد 
دلم از نقش تو و خنده تو 
صبحگاهان به تنم می لغزید 
گرمی دست نوازنده تو 
کاش چون برگ خزان رقص مرا 
نیمه شب ماه تماشا میکرد 
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی 
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم 
خیره بر جلوه زیبایی خویش 
کاش در بستر تنهایی تو 
پیکرم شمع گنه می افروخت 
ریشه زهد و تو حسرت من 
 زین گنه کاری شیرین می سوخت 
کاش از شاخه سر سبز حیات 
گل اندوه مرا میچیدی 
کاش در شعر من ای مایه عمر 
شعله راز مرا میدیدی    

رویا


باز من ماندم و خلوتي سرد 
خاطراتي ز بگذشته اي دور 
ياد عشقي كه با حسرت و درد 
رفت و خاموش شد در دل گور 
روي ويرانه هاي اميدم 
دست افسونگري شمعي افروخت 
مرده يي چشم پر آتشش را 
از دل گور بر چشم من دوخت 
ناله كردم كه اي واي اين اوست 
در دلم از نگاهش هراسي 
خنده اي بر لبانش گذر كرد 
كاي هوسران مرا ميشناسي 
قلبم از فرط اندوه لرزيد 
واي بر من كه ديوانه بودم 
واي بر من كه من كشتم او را 
وه كه با او چه بيگانه بودم 
او به من دل سپرد و به جز رنج 
كي شد از عشق من حاصل او 
با غروري كه چشم مرا بست 
پا نهادم بروي دل او 
من به او رنج و اندوه دادم 
من به خاك سياهش نشاندم 
واي بر من خدايا خدايا 
من به آغوش گورش كشاندم 
در سكوت لبم ناله پيچيد 
شعله شمع مستانه لرزيد 
چشم من از دل تيرگيها 
قطره اشكي در آن چشمها ديد 
همچو طفلي پشيمان دويدم 
تا كه در پايش افتم به خواري 
تا بگويم كه ديوانه بودم 
مي تواني به من رحمت آري 
دامنم شمع را سرنگون كرد 
چشم ها در سياهي فرو رفت 
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر 
ليكن او رفت بي گفتگو رفت 
واي برمن كه ديوانه بودم 
من به خاك سياهش نشاندم 
واي بر من كه من كشتم او را 
من به آغوش گورش كشاندم

فروغ فرخزاد

من به مردي وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
 
 دل من كودكي سبك سر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه مي گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد؟
 
اگر از شهد آتشين لب من
جرعه اي نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه هاي نداده بسيار است
 
باز هم در نگاه خاموشم
قصه هاي نگفته اي دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه هاي نهفته اي دارم
 
 باز هم مي توان به گيسويم
چنگي از روي عشق ومستي زد
باز هم مي توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستي زد
 
 باز هم مي دود به دنبالم
ديدگاني پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
مي دهندم بسوي خويش آواز
 
 باز هم دارم آنچه را كه شبي
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او مي گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش
 
 زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
به خدا چيز ديگرم كم نيست
 
كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده، داد مي خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد مي خواهم
 
دگرم آرزوي عشقي نيست
بي دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر به او باشد
  
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
                                   (فروغ رخزاد)