سوتک

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...

نامه به جوانان

ای جوان

تو می‌دانی و همه می‌دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.

تو می‌دانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!

از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.

نمی‌توانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله‌های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،

دریاب! دریاب!

من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بوده‌اند وشاهد هستند.

آزادی تو مذهب من است،

خوشبختی تو عشق من است،

و آینده تو تنها آرزوی من ...

با تو...

با تو رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

                               متن کامل این شاهکار شریعتی در ادامه مطلب

ادامه نوشته

پوپک

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندر این دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت آن کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده ترا زیر درختان کهن

پوپکم! دامی هست

گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست

سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت

تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید

اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات

شاخ امیدی کشت

چشم بر راه تو بودم

که تو کی میآیی

بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که تو کی میخوانی؟

پوپکم! یادت هست؟

در دل آن شب افسانه‌ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه‌ای چند نشستی

نغمه‌ای چند سرودی

گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه افسون و فریب

صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش خوان و خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراهست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو و زیبایی تو

پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری

همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را

دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق

نفریبند تو را، نفریبند تو را...

من ميخوهم كاملا شبيه يك درخت باشم

ميخواهم همواره نمو كنم

از بالا ميوه هايی داشته باشم و از پايين با استحكام، روح و ريشه خود را در اعماق زمين فرو برم تا بتوانم 

به زندگانی عملی خود روش و نيرويی بدهم...

عشق خوابگاه است و در آنجا محراب است 

عشق بستر است و در آنجا دریاست

عشق فراز بام است و در آنجا آسمان است

عشق آسمان است و در آنجا ملکوت است

عشق گرم شدن است و در آنجا گداختن است 

عشق خواستن است و در آنجا ... نمی دانم چیست ؟ نمی دانم چه بگویم؟

 کلمات را آنجا راه نمی دهند که بروند و ببینند وبرگردند و برایت حکایت کنند ... ای انسان ! ای که جز با پیام وحی جز با کلمه الله به آن خلوت زیبای غیبی راه نداری !
                               
                            دکتر علی شریعتی / گفت و گوهای تنهائی صفحه 887