مهدی بهار

تو در هوای منی،پای رفتنم لنگ است
ببین چگونه زمین با هوا هماهنگ است!؟

چه عاشقانه دچار همند دلهامان
دلت گرفته برای من و دلم تنگ است؟!

شبانه روز تو خورشید و ماه من هستی
همیشه بین شب و روز بر سرت جنگ است

تو مثل ساز در آغوشمی و موهایت
برای تشنگی ی پنجه های من چنگ است

پرانده خواب مرا طعم گرم چشمانت
همان دو قهوه ی داغی که خوب و خوشرنگ است

تویی که وصل شدی بر ضمیر متصلم
همیشه نام تو بر این ضمیر آونگ است

ناشناس

آسمان می بارد و چشمان من تر می شود
عشقبازی با خدا ، کم کم میسر می شود

بوی پاییز است حالا در مشام روزگار
حال من با "مهر" آغوش تو بهتر می شود

شور یک شهریور بی تاب دارم در دلم
بس که باران حضور تو مکرر می شود

زندگی با ما چه بازی های تلخی می کند
عمر ما هم پای این دیوانگی سر می شود

بهترین پاداش، تقدیر تو از بازنده است
توی این بازی کسی که برد، آخر می شود...

عاشقی روح مرا تطهیر خواهد کرد چون
اشک چشمانم گلاب ناب قمصر می شود

"آمدی جانم به قربانت" ، بیا پاییز من
کی "بهار دل نشین"با تو برابر می شود؟

شهراد میدری

من ناز نميکشم دلت خواست برو
کج کج نکنم نگاه و يکراست برو

هرجور که مايلي بزن قيد مرا
هرچند دلم يکه و تنهاست ، برو

ديگر نکشم منت مهتابت را
تاريکي از اين به بعد زيباست، برو

خودخواهي و در فکر خودت هستي بس
پس خواهش و التماس ، بيجاست ، برو

روراست بگويم نه من آن مجنونم
نه در سر تو هواي ليلاست ، برو

يک لحظه نگاه هم نکن پشت سرت
در، روي تو و خاطره ها واست برو

از اول کار ، اشتباه از من بود
آري همه از ماست که بر ماست ، برو

بي معرفتي ولي ندارم گله اي
اين رسم هميشه هاي دنياست ، برو

يک روز که دلتنگ شدي ميفهمي
حسرت "تو" ي هرگز نشده "ما" ست ، برو

فاضل نظری

چشـمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه ‌هـا زود بــــــاوریـسـت

مهرت به ‌خلق بیشتر از جور بر من است
ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست
ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره‌ پـروریست

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سریست

فرامرز عرب عامری

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن


گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

بهروز علیزاده

گوش کن حرف دلم را عسلم، شیرینم :
"مثل یک کاسه ی زهرم چه کنم؟ من اینم "

و هنوزم که هنوز است پر از دردم من
و فقط از خودم از دست خودم غمگینم

حرف های دل من قوطی کبریتند و
آتشم می زند از بس که خودم بنزینم

شعرها پر شده از " عشق و عزیز " الکی
آخر هر غزل " ای عشق بیا بالینم" ...

خود من هم دو سه بار از لب و گیسو گفتم
چه بدم آمده از شعر بد و ننگینم

حالت زشت و کریه و بدی آدم دارد
فقط از عاشقی و ... آه! عجب بدبینم

وارث رودکی و سعدی و خیامم من
عاشق شعر فروغ و غزل پروینم

همه ی همت من شاعری اما افسوس
همه ی قافیه ها را الکی می چینم

چون اگر حرف دلم را بزنم متهمم
چند باری به خودم گفته شده بی دینم

شاعر آرام بماند چه کسی حرف زند؟
شاعرم نقد و نظر رسم من و آئینم

و چرا شعرِ " سه تا نقطه " سرودن جرمست؟
ولی از عشق خدا لاف زنم تأمینم

غزلی خواندم و حافظ چقدر زیبا گفت
" گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم "

پروین اعتصامی

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

گفت: جرمِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیارمردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

پروین اعتصامی

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

محمد حسین ملکیان

شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم

هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم

شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید

تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم

هی جام پس از جام پس از جام بیاری

هی جام پس از جام پس از جام بگیرم

آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد

آرام شوی در دلت آرام بگیرم

سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم

سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم

سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید

پیغام فرستادم پیغام بگیرم

شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است

شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم

محمد حسین ملکیان

جام ملائک در شب خلقت به هم خورد

ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد

دور خـدا آن شب ملائک حلـــقه بستند

او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد

در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته

دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد

حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر

درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد

همزاد من از انگبین اصفهان و

همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد

وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم

یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد

نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد

نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد