چشمان تو

پشت چشمان تو شهری ست، تماشا دارد

چشم تو پنجره ای باز به دریا دارد

 

صبح از مشرق چشمان تو سر زد، یعنی

آسمان هر شب از اینجاست که فردا دارد

 

تو همان لحظه ی شیرین خیالم هستی

که به کابوس شبم لذت رویا دارد

 

چشم تو ساده ترین فلسفه ی دوستی است

مثل آیینه صمیمیت گیرا دارد

 

من به چشمان تو، چشمان تو، می اندیشم

و به آن شهر که یک ساحل زیبا دارد

منبع: وبلاگ محمود صادقی شاعر

هرشب تو را غزل به غزل می سرایمت

هر شب تـو را غزل به غزل می سرایمت

تا روشنــای صبح ازل می سرایمت

 

موسیقیای مُنجمد ای مرمرین بدن

بانو شبیه تاج محل می سرایمت

 

سر تا به پا بهشت برین است پیکـرت

تا جــوی های شیر و عسل می سرایمت

 

دنیــای من بدون تــو آشوب می شود

در سازمان صلح ملل می سرایمت

 

دلـتنگ توست قـافیه ها و ردیف ها

با واژه های بـوس و بغل می سرایمت

منبع: وبلاگ شاعر، محمود صادقی

رضا خادمه مولوی

چه فرقی می کند؟ هر عید من با فصل پاییزم
که من آیینه در آیینه از اندوه لبریزم

ببین دیوانه ها هم گاه می خندند بر حالم
ز بس از صبح تا شب با سر و جانم گلاویزم

شبیه مولوی آشفته ام از این جدایی ها
نمی آید سحر دور از تو آخر شمس تبریزم

کجایی؟ مثل بوتیمار دارم تشنگی اما
از این دوری بگو یک جرعه در کامم نمی ریزم

برای دیدنت از بس که گفتم "حق" به شبهایم
که هرکس با خودش گوید که گویا من شباویزم

به لبهایم نمی روید شکوفه های لبخندی
که همچون ساقه های خشک پاییزی غم انگیزم

شاعر : رضا خادمه مولوی (تشکر از جناب سعیدی)

سجاد سامانی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر
مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار
که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

ابوالقاسم خورشیدی


بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست
التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند
گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی
انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

بی تو مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام
ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام
جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

چون رمیدن های آهـــو نازهایت جالب است
دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل
از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست

رضا خادمه مولوی


چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

یدالله گودرزی

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند
کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود
درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد
کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

...


لای دیوان باز شد ، حافظ صدایت کرده بود
این دل دیوانه در دیوان هوایت کرده بود...

لای دیوان باز شد ، « تیر دعا » رفت و نخورد
« اشک »، « راز سر به مهرم » را روایت کرده بود...

یک شب از یک پنجره یک دست ، دستم را گرفت
دست تنهایی که دل را رد پایت کرده بود...

دست من افتاد از پا ، پای من از دست رفت
این همان دستی ست که هر شب دعایت کرده بود...

بغض من سنگین شده ، پس تنگ یک آغوش کو ؟!
کاش روی خاک احساس رضایت کرده بود...

وعده ما یک هزار و سیصد و هشتاد و ... عشق
با همان لحنی که با من آشنایت کرده بود...

می نشینی ، یک نفس مهمان شعرم می کنی
شعر زیبایی که همرنگ خدایت کرده بود...

خواب من تعبیر شد ، انگار داری می روی
یک نفر شاید نمک در کفش هایت کرده بود...

حامد حسیخانی

می خواهم از این آینه ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم

یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دور نمای پَر پروانه بسازم

من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم
آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟

هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم

شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری
در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم

وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم

می ترسم از آن روز خرابم کنی و من
از خانه آباد تو ویرانه بسازم

احسان افشاری

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر...
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

امتحان، برگه خالی، دو سه خط شعر سپید
و نگاری که سریع برگه ی خود داد و دوید

دو سه تا صندلی، آنور ترٕ من بود گلم
هر چه خواندم به نگاهی همه از یاد پرید

سبزی رنگ لباسش به کنار اما خب
طرح روی خشنش فتنه ای می داد نوید

دست من نیست اگر شاعر جانی شده ام
میفشانم به رخ هر غزل اینبار اسید-

چون که من اشك به پای غزلم ریخته ام
ولی او کل غزل را به نگاهی نخرید

دوستی، عشق دو تا جمله نا مأنوسند
گر چه گفتست معین و خود فرهنگ عمید

گفته اند در کتب عشق همه عاشق ها
میکنند جمله آنان همه تأکید اکید:

میشود پیر، جوانی که غم از دل دارد
هر کسی ذره ای از عشق نگاری بچشید

مهدی بهار

تو در هوای منی،پای رفتنم لنگ است
ببین چگونه زمین با هوا هماهنگ است!؟

چه عاشقانه دچار همند دلهامان
دلت گرفته برای من و دلم تنگ است؟!

شبانه روز تو خورشید و ماه من هستی
همیشه بین شب و روز بر سرت جنگ است

تو مثل ساز در آغوشمی و موهایت
برای تشنگی ی پنجه های من چنگ است

پرانده خواب مرا طعم گرم چشمانت
همان دو قهوه ی داغی که خوب و خوشرنگ است

تویی که وصل شدی بر ضمیر متصلم
همیشه نام تو بر این ضمیر آونگ است

ناشناس

آسمان می بارد و چشمان من تر می شود
عشقبازی با خدا ، کم کم میسر می شود

بوی پاییز است حالا در مشام روزگار
حال من با "مهر" آغوش تو بهتر می شود

شور یک شهریور بی تاب دارم در دلم
بس که باران حضور تو مکرر می شود

زندگی با ما چه بازی های تلخی می کند
عمر ما هم پای این دیوانگی سر می شود

بهترین پاداش، تقدیر تو از بازنده است
توی این بازی کسی که برد، آخر می شود...

عاشقی روح مرا تطهیر خواهد کرد چون
اشک چشمانم گلاب ناب قمصر می شود

"آمدی جانم به قربانت" ، بیا پاییز من
کی "بهار دل نشین"با تو برابر می شود؟

شهراد میدری

من ناز نميکشم دلت خواست برو
کج کج نکنم نگاه و يکراست برو

هرجور که مايلي بزن قيد مرا
هرچند دلم يکه و تنهاست ، برو

ديگر نکشم منت مهتابت را
تاريکي از اين به بعد زيباست، برو

خودخواهي و در فکر خودت هستي بس
پس خواهش و التماس ، بيجاست ، برو

روراست بگويم نه من آن مجنونم
نه در سر تو هواي ليلاست ، برو

يک لحظه نگاه هم نکن پشت سرت
در، روي تو و خاطره ها واست برو

از اول کار ، اشتباه از من بود
آري همه از ماست که بر ماست ، برو

بي معرفتي ولي ندارم گله اي
اين رسم هميشه هاي دنياست ، برو

يک روز که دلتنگ شدي ميفهمي
حسرت "تو" ي هرگز نشده "ما" ست ، برو

فرامرز عرب عامری

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن


گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

بهروز علیزاده

گوش کن حرف دلم را عسلم، شیرینم :
"مثل یک کاسه ی زهرم چه کنم؟ من اینم "

و هنوزم که هنوز است پر از دردم من
و فقط از خودم از دست خودم غمگینم

حرف های دل من قوطی کبریتند و
آتشم می زند از بس که خودم بنزینم

شعرها پر شده از " عشق و عزیز " الکی
آخر هر غزل " ای عشق بیا بالینم" ...

خود من هم دو سه بار از لب و گیسو گفتم
چه بدم آمده از شعر بد و ننگینم

حالت زشت و کریه و بدی آدم دارد
فقط از عاشقی و ... آه! عجب بدبینم

وارث رودکی و سعدی و خیامم من
عاشق شعر فروغ و غزل پروینم

همه ی همت من شاعری اما افسوس
همه ی قافیه ها را الکی می چینم

چون اگر حرف دلم را بزنم متهمم
چند باری به خودم گفته شده بی دینم

شاعر آرام بماند چه کسی حرف زند؟
شاعرم نقد و نظر رسم من و آئینم

و چرا شعرِ " سه تا نقطه " سرودن جرمست؟
ولی از عشق خدا لاف زنم تأمینم

غزلی خواندم و حافظ چقدر زیبا گفت
" گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم "

محمد سلمانی

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

 

خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است

که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بی جایی نیست

اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند

عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است

از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش

دل دریایی ام آغوش پذیرا دارد

فرزانه بارانی

حالا چه وقت شاعر شدن است؟!

نمی شود که تو هر وقت دلت خواست

یادت را هوار کنی روی دلم

و یقیه احساسم را سفت بچسبی

و من وسط این همه آدم

هی مدام حواسم به تپش های دلم باشد

به اینکه دستم یک وقت نلرزد

بغضی در صدایم نلغزد

نمی شود که تو بی هیچ اجازه ای

برای خودت بروی و بیایی

و خیالت هم نباشد

که قلب جزو اموال شخصی آدم ها ست!

چراغ قرمز ها را رد می کنی!

یکطرفه ها را می پیچی!

یک دل را با سر به هوایی ات به هم می ریزی!!

و آنقدر بی محابا

لابه لای خاطراتم لای می کشی و بوق میزنی

تا بالاخره این منطق نق نقوی کم حوصله

از راه می رسد

گوشت را می پیچاند و پرتت می کند بیرون

و دوباره من می مانم

و دلی بی سرو سامان

که دیوانه، دیوانه باز هایت است.

وبلاگ شاعر: فرزانه بارانی

مجید آژ

هرچندکه اندام تو برف سبلان است

از گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان است

یک شهــر در این عرضه تقاضــای تو دارد

تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است

بازار طلا نیست اگـــر مــوی طلاییت

با هر وزش باد چرا در نوسان است؟

سر ریـــز شدم از یقـــه پیرهن از بس

در عشق تو سیال تنم در فوران است

تا بره ی  چشمــان تــــــو را گرگ ندزدد

در مرتع گیسوت،دلم چشم چران است

هر بار کـــه تبخیــــر شد از ذهن خیالت

آن سوی دگر خاطره ات در میعان است

رویای  من  این  بود  که  همراه  تـــو  باشم

افسوس که در دست تو دست چمدان است

باران  تنت  کاش  بر  ایــــن  خانـــه  ببارد

هر چند که بخت بد من ، قطره چکان است!

 

شهراد میدری

موی خود بر شانه میریزی شرابی،خب که چه؟!

مست میرقصی در آیینه حسابـی،خب که چه؟!

دختـــرِ اربابـی  و  یک  باغ  نوبر  مال  توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه؟!

رویت  آن  سو  میکنی  ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه؟!

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی، خب که چه؟!

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه؟!

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاکِ تو هزار آدم حسابی، خب که چه؟!

باز شهرآوردِ بین "نه" و  "آری"  گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی، خب که چه؟!

من نخورده  مست و پاتیل  توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

ای بلا !  تکلیفِ من را  زودتر  روشن  بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه؟!

آه ای شیطان فرشته!  لعنتیِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخوابی خب که چه

دست بردار از سرم، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه...

بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست

روی  دیوار  اتاق و کنـــج  قابی خب کـــه چه