رضا خادمه مولوی

چه فرقی می کند؟ هر عید من با فصل پاییزم
که من آیینه در آیینه از اندوه لبریزم

ببین دیوانه ها هم گاه می خندند بر حالم
ز بس از صبح تا شب با سر و جانم گلاویزم

شبیه مولوی آشفته ام از این جدایی ها
نمی آید سحر دور از تو آخر شمس تبریزم

کجایی؟ مثل بوتیمار دارم تشنگی اما
از این دوری بگو یک جرعه در کامم نمی ریزم

برای دیدنت از بس که گفتم "حق" به شبهایم
که هرکس با خودش گوید که گویا من شباویزم

به لبهایم نمی روید شکوفه های لبخندی
که همچون ساقه های خشک پاییزی غم انگیزم

شاعر : رضا خادمه مولوی (تشکر از جناب سعیدی)

حامد عسگری


هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

سجاد سامانی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر
مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار
که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

ابوالقاسم خورشیدی


بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست
التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند
گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی
انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

بی تو مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام
ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام
جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

چون رمیدن های آهـــو نازهایت جالب است
دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل
از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست

رضا خادمه مولوی


چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

یدالله گودرزی

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند
کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود
درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد
کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

فاضل نظری

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را


خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

...


لای دیوان باز شد ، حافظ صدایت کرده بود
این دل دیوانه در دیوان هوایت کرده بود...

لای دیوان باز شد ، « تیر دعا » رفت و نخورد
« اشک »، « راز سر به مهرم » را روایت کرده بود...

یک شب از یک پنجره یک دست ، دستم را گرفت
دست تنهایی که دل را رد پایت کرده بود...

دست من افتاد از پا ، پای من از دست رفت
این همان دستی ست که هر شب دعایت کرده بود...

بغض من سنگین شده ، پس تنگ یک آغوش کو ؟!
کاش روی خاک احساس رضایت کرده بود...

وعده ما یک هزار و سیصد و هشتاد و ... عشق
با همان لحنی که با من آشنایت کرده بود...

می نشینی ، یک نفس مهمان شعرم می کنی
شعر زیبایی که همرنگ خدایت کرده بود...

خواب من تعبیر شد ، انگار داری می روی
یک نفر شاید نمک در کفش هایت کرده بود...

حامد حسیخانی

می خواهم از این آینه ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم

یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دور نمای پَر پروانه بسازم

من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم
آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟

هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم

شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری
در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم

وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم

می ترسم از آن روز خرابم کنی و من
از خانه آباد تو ویرانه بسازم

احسان افشاری

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر...
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

امتحان، برگه خالی، دو سه خط شعر سپید
و نگاری که سریع برگه ی خود داد و دوید

دو سه تا صندلی، آنور ترٕ من بود گلم
هر چه خواندم به نگاهی همه از یاد پرید

سبزی رنگ لباسش به کنار اما خب
طرح روی خشنش فتنه ای می داد نوید

دست من نیست اگر شاعر جانی شده ام
میفشانم به رخ هر غزل اینبار اسید-

چون که من اشك به پای غزلم ریخته ام
ولی او کل غزل را به نگاهی نخرید

دوستی، عشق دو تا جمله نا مأنوسند
گر چه گفتست معین و خود فرهنگ عمید

گفته اند در کتب عشق همه عاشق ها
میکنند جمله آنان همه تأکید اکید:

میشود پیر، جوانی که غم از دل دارد
هر کسی ذره ای از عشق نگاری بچشید

فاضل نظری

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

حامد عسگری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش


کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

منبع: وبلاگ حامد عسگری

حامد عسگری

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی‌
 

فاضل نظری

ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد

 

انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

فاضل نظری

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست

به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

حامد عسگری

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام ، ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم
من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابرو کمانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

حامد عسگری

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای 

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار 

با واسطه سلام برایش رسانده ای 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد 

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست 

گفتند باز روسری ات را تکانده ای 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان 

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای