نغمه رضایی

ضمن سپاس از حضور محترم شما، چنانچه معنای واژه ای را نمیدانید روی آن دوبار کلیک کنید تا معنای آن آشکار شود.

من که تسبيح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهايی من پيچاندی
مهر دستان تو دنبال دعايی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خنديدی
از همين نغمه ی تاريک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی!
دست ويرانگر تو عادت چرخيدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ايمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و اين گمشده را لرزاندی
جمع کن، رشته ايمان دلم پاره شدست
من که تسبيح نبودم، تو چرا چرخاندی؟

احمد شاملو

زیباترین تماشاست

وقتی شبانه بادها 

از شش جهت به سوی تو می آیند

و از شکوهمندی یاس انگیزش 

پرواز شامگاهی درناهارا پنداری

یک سر به سوی ماه است

زنگار خورده باشد و بی حاصل

هرچند از دیرباز آن چنگ تیز پاسخ احساس در قعر جان تو

پرواز شامگاهی درناها

و بازگشت بادها در گور خاطر تو 

قباری از سنگی میروبد

چیز نهفته ای که می آموزد

چیزی که ای بسا میدانسته ای

چیزی که بی گمان

 به زمان های دور دست میدانسته ای...


از منظر

در دل ِ مه

لنگان

زارعی شکسته می گذرد

پا در پای سگی

گامی گاه در پس او

گاه گامی در پیش.

وضوح و مه

در مرز ویرانی

در جدالند،

با تو در این لکه قانع

آفتاب امــّا

مرا

پروای زمان نیست.

خسته

با کوله باری از یاد امــّا،

بی گوشه بامی بر سر

دیگر بار.

اما اکنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم

و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست

به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد

باور کن!

کوچه ما تـنگ

نیست

شادمانه باش!

و شاهراه ما

از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد

 

قیصرامین پور

دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از ليلى،شيرين تر از فرهاد

اى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
از تيره ی دودى، ازدودمانِ باد

آب از تو طوفان شد، خاك از تو خاكستر
از بوى تو آتش، در جانِباد افتاد

هر قصرِ بى شيرين، چون بيستون ويران
هر كوهِ بى فرهاد، كاهى به دست باد

هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
 ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاكِ ما در باد، بوى تو مى آيد
 تنها تو مى مانى، ما مى رويم از ياد  

قیصرامین پور

چندبار

خرت و پرت های کیف بادکرده را

زیروروکنم

پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار

کارتهای اعتباری

کارتهای دعوت عروسی و عزا

قبضهای آب و برق و غیره و کذا

برگه ی حقوق وبیمه وجریمه و مساعده

رونوشت بخشنامه های طبق قاعده

نامه های رسمی و تعارفی

نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی

برگه ی رسید قسطهای وام

قسطهای تا همیشه ناتمام

پس کجاست؟

چندبار

جیبهای پاره و پوره را

پشت و رو کنم

چند تا بلیت تا شده

چند اسکناس کهنه و مچاله

چند سکه ی سیاه

صورت خرید خواروبار

صورت خرید جنس های خانگی

پس کجاست؟ یادداشتهای درد جاودانگی؟

محمد علی بهمنی

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست

گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا،خوبترینم!کافی ست

هوشنگ ابتهاج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد  

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 همنوای دل من بود به تنگام قفس 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

اصغر معاذی

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت

بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم

نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود

خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت

عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد

شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم

ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم

بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...

آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!

*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"

*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"

منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی

استاد شهریار

ولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
به اندازه ستاره ها هر شب منتظر یار موندم
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجهیاری
باز تو نخ دیر آمدنه دوباره نصف شب شد
 گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
چشمام براه نه سیاهی میبینم نه تو را 
باتمیش گولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دیداری
گوشهام هم خوابیدن و هیچ صدایی نمیشنون
بیر قوش آییغام! سویلیه رک گاهدان اییلده ر
یه پرنده بیداره گاه گاه ناله میکند
گاهداناونودا یئل دئیه لای-لای هوش آپاری
گاهی هم باد برای اون لالایی میخونه و خوابش میبره
یاتمیش هامی بیر آللاه اویاقدیر داها بیر من
همه خوابیدن فقط خدا بیداره و من
مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دایوخاری
از من کوچکتر وجود نداره و از اون بزرگتر
قورخوم بودی یار گلمه یه بیردن یاریلا صبح
ترسم اینه که یارم نیاد و فجر بزند(خورشید شب را بشکافد)
باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنیتاری!
آنوقت عمرم شکافته میشود ای صبح تو رو خدا باز نشو
دان اولدوزی ایسته ر چیخا گؤز یالواری چیخما
آخرین ستاره میخواد در بیاد چشمام التماسش میکنه تو رو خدا نیا
او چیخماسادا اولدوزومون یوخدیچیخاری
اگه اونهم هم نیاد ستاره من لیاقت در اومدن ندارد
گلمز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
اون نمی آد من بختمو میشناسم الان صبح می آد
قاش بیله آغاردیقجا داها باش داآغاری
با سفید شدن صورتم(ابرو) موهای سرم نیز سفید میشود
عشقین کی قراریندا وفا اولمیاجاقمیش
وقتی قرار بود توی عشق وفا نباشد
بیلمم کی طبیعت نیه قویموش بو قراری؟
نمیدونم طبیعت چرا این رسمو (عشقو) قرار داده
سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
آخرین آواز خروس همچون خنجری بر قلبن فرو رفت
سینه مده أورک وارسا کسیب قیردیداماری
بند دلمو آواز اون پاره کرد
ریشخندله قیرجاندی سحر سویله دی: دورما
با ریشخند سحر خودشو لوس کرد و گفت وای نایسا
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بوقماری
ترس جان هست تو این قمار عشقتو باخدی
الدوم قره گون آیریلالی او ساری تئلدن
روزگارم سیاه شد از دست او 
بونجا قره گونلردی ایدن رنگیمیساری
این روزگار سیاه رنگمو زرد کرده
گؤز یاشلاری هر یئردن آخارسا منی توشلار
اشک از هر جا که بباره منو نشونه میگیره
دریایه باخار بللی دی چایلارینآخاری
این مسلمه که رودها بطرف دریا میروند
از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب
از بس منو تو درد هجران گذاشته
باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدیقیزاری
به صورت خودش که نگاه کنی همانند گل سرخ ُ سرخ شده
محراب شفقده ئوزومی سجده ده گؤردوم
توی محراب شفق صورتمو تو سجده دیدم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنهساری
غمت خونمو میخوره تا صورتم زرد بشه
عشقی واریدی شهریارین گللی- چیچکلی
شهریار عشقی داشت همانند گل و بلبل
افسوس قارا یل اسدی خزان اولدی بهاری
افسوس باد سیاه وزید و بهارش پاییز شد

خاقانی

بیلدیــم‌کــی‌ بو نـازوندان‌ بیر لحظه‌ دایانمازسان‌ 

‌                                 کونلومــده‌ اولان‌ درده‌ هـرگیـز سن‌ اینـانمازسان‌

معنــاسی‌ نه دیـر دوشسم‌ تورپاغیوه ذیلـت‌ له‌؟‌ 

 ‌                                   اؤپـسم‌ ده ‌ایاغوندان‌ بیـــر حالیمـــه‌ یانمـازسان‌

سـوز وئــرمیشدون ‌کامــه ‌آمـما بــو نه‌ تئز لیکله‌ 

‌                                      بیـر عومورگئـچیب ‌گئـتدی، ‌اوزوعده‌ وی ‌دانمازسان

من ‌اؤلمه‌لی ‌اولسامدا، باری‌ سـن ‌اؤزون‌ اولـدور‌ 

 ‌                                     لاکـیـن‌ بیلـیـــرم‌ لطفـون قــــانیـمه بـولانمازسان

خاقـانی‌نین ‌هرده‌ن ‌بیر دؤیدون‌  قاپی‌سین‌گـؤردون‌‌

                                      قان‌منزلـی‌نی‌ باسـمیش‌،قـاچدین‌داها  آنمازسان          

خاقـانـی‌اؤز عشقوندا ثابیت‌ قدم‌ اول‌ جان‌ قوی‌ 

                                       باش‌ گئتـمه‌ سه‌ بو یولدا  وصلینی‌ قازانمازسـان

برای مشاهده ترجمه شعر به زبان فارسی کلیک کنید

ادامه نوشته

خاقانی

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هرکه چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بی‌سامان بماند

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

تا ابد انگشت بر دندان بماند

هرکه جست آب حیات از لعل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

ور کسی را با تو یکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند

حاصل خاقانی از سودای تو

چشم گریان و دل بریان بماند

خاقانی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته ام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود در پوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده ام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درمانده ام چو "خاقانی"
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

خاقانی

خوش خوش خرامان می روی، ای شاه خوبان

 تا کجا شـمعی و پـنهان می روی پـروانه جـویان تـا کجـا؟

 ز انـصــاف خــو واکـرده ای، ظــلـم آشــکـارا کـرده ای

 خـونریز دل ها کرده ای، خون کرده پـنهان تـا کجـا؟

 غـبـغـب چـو طـوق آویخـتـه فـرمان ز مشـک انگیخـتـه

 صد شحنه را خون ریخته بـا طوق و فرمان تـا کجا؟ 

بـر دل چـو آتـش مـی روی تـیز آمـدی کـش مـی روی

 درجوی جان خوش می روی ای آب حیوان تا کجا؟

 طــرف کــلـه کــژ بــر زده گـوی گــریـبــان گــم شــده

 بــنـد قـبــا بــازآمـده گـیـسـو بــه دامـان تــا کـجـا؟ 

دزدان شـبـرو در طـلـب، از شـمع تـرسـند ای عـجـب

تـو شمع پـیکر نیم شب دل دزدی اینسان تـا کجا؟

 هر لـحـظـه نـاوردی زنـی، جـولـان کـنـی مـردافـکـنی

 نـه در دل تـنـگ مـنـی ای تـنـگ مـیـدان تــا کـجـا؟

 گـــر ره دهـــم فـــریـــاد را، از دم بــــســـوزم بــــاد را

حـدی است هر بـیداد را این حـد هجـران تـا کجـا؟ 

خــاقــانــی ایــنــک مــرد تـــو مــرغ بـــلــاپـــرورد تـــو

ای گوشه دل خـورد تـو، ناخـوانده مهمان تـا کجـا؟

سهراب

كفش‌هایم كو،

چه كسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها

می‌گذرد

و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد

بوی هجرت می‌آید

بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست

صبح خواهد شد

و به این كاسه آب

آسمان هجرت خواهد كرد

باید امشب بروم

من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد

هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد

وقتی از پنجره می‌بینم حوری


دختر بالغ همسایه  پای كمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج

مثلاً شاعره‌ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش

آسمان تخم گذاشت

و شبی در شب‌ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من

جا دارد، بردارم،

و به سمتی بروم

كه درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند

یك نفر باز صدا شد: سهراب!

كفش‌هایم كو؟

سهراب

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

سهراب

حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي ! 

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق ؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟

هر كجا هستي ، بگو با من .

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.

آفتابي شو!

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.

روز خاموش است، آرام است.

از چه ديگر مي كني پروا؟

گروس عبدالملکیان

و زندگی آن‌قدر کوچک شد

تا در چاله‌ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد!

دو سال است که می دانم بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم آواز چیست

راز چیست ....

چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم ....