احمد شاملو
وقتی شبانه بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز شامگاهی درناهارا پنداری
یک سر به سوی ماه است
زنگار خورده باشد و بی حاصل
هرچند از دیرباز آن چنگ تیز پاسخ احساس در قعر جان تو
پرواز شامگاهی درناها
و بازگشت بادها در گور خاطر تو
قباری از سنگی میروبد
چیز نهفته ای که می آموزد
چیزی که ای بسا میدانسته ای
چیزی که بی گمان
به زمان های دور دست میدانسته ای...
از منظر
لنگان
زارعی شکسته می گذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس او
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکه قانع
آفتاب امــّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کوله باری از یاد امــّا،
بی گوشه بامی بر سر
دیگر بار.
اما اکنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد
باور کن!
کوچه ما تـنگ
نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد
قیصرامین پور
قیصرامین پور
محمد علی بهمنی
هوشنگ ابتهاج
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
اصغر معاذی
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!
*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"
*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"
منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی
استاد شهریار
خاقانی
بیلدیــمکــی بو نـازوندان بیر لحظه دایانمازسان
کونلومــده اولان درده هـرگیـز سن اینـانمازسان
معنــاسی نه دیـر دوشسم تورپاغیوه ذیلـت له؟
اؤپـسم ده ایاغوندان بیـــر حالیمـــه یانمـازسان
سـوز وئــرمیشدون کامــه آمـما بــو نه تئز لیکله
بیـر عومورگئـچیب گئـتدی، اوزوعده وی دانمازسان
من اؤلمهلی اولسامدا، باری سـن اؤزون اولـدور
لاکـیـن بیلـیـــرم لطفـون قــــانیـمه بـولانمازسان
خاقـانینین هردهن بیر دؤیدون قاپیسینگـؤردون
قانمنزلـینی باسـمیش،قـاچدینداها آنمازسان
خاقـانـیاؤز عشقوندا ثابیت قدم اول جان قوی
باش گئتـمه سه بو یولدا وصلینی قازانمازسـان
خاقانی
خاقانی
خاقانی
تا کجا شـمعی و پـنهان می روی پـروانه جـویان تـا کجـا؟
ز انـصــاف خــو واکـرده ای، ظــلـم آشــکـارا کـرده ای
خـونریز دل ها کرده ای، خون کرده پـنهان تـا کجـا؟
غـبـغـب چـو طـوق آویخـتـه فـرمان ز مشـک انگیخـتـه
صد شحنه را خون ریخته بـا طوق و فرمان تـا کجا؟
بـر دل چـو آتـش مـی روی تـیز آمـدی کـش مـی روی
درجوی جان خوش می روی ای آب حیوان تا کجا؟
طــرف کــلـه کــژ بــر زده گـوی گــریـبــان گــم شــده
بــنـد قـبــا بــازآمـده گـیـسـو بــه دامـان تــا کـجـا؟
دزدان شـبـرو در طـلـب، از شـمع تـرسـند ای عـجـب
تـو شمع پـیکر نیم شب دل دزدی اینسان تـا کجا؟
هر لـحـظـه نـاوردی زنـی، جـولـان کـنـی مـردافـکـنی
نـه در دل تـنـگ مـنـی ای تـنـگ مـیـدان تــا کـجـا؟
گـــر ره دهـــم فـــریـــاد را، از دم بــــســـوزم بــــاد را
حـدی است هر بـیداد را این حـد هجـران تـا کجـا؟
خــاقــانــی ایــنــک مــرد تـــو مــرغ بـــلــاپـــرورد تـــو
ای گوشه دل خـورد تـو، ناخـوانده مهمان تـا کجـا؟
سهراب
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیهها
میگذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
دختر بالغ همسایه پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج
مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا میخواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفشهایم كو؟
سهراب
سهراب
گروس عبدالملکیان
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم