اصغر معاذی

آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی

تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!

مولانا

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم                شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل و دیده ماست            جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم

مولانا

از بس که برآورد غمت آه از من

ترسم که شود به کام بد خواه از من

دردا که ز هجران تو ای جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من... 

مولانا

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم

چون مست شدیم هرچه بادا بادا...

مولانا

غم را بر این گزیده میباید کرد

وز چاه تمع بریده میباید کرد

خون دل من ریخته میخواهد یار

این کار مرا به دیده میباید کرد...

آبی که از این دیده چو خون میریزد

خون است بیا ببین که چون میریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل میخورد و دیده برون میریزد...

مولانا

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

ذهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پام بر بند چه سود...

مولانا

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کآن درد به صد هزار درمان ندهم

مولانا

 ای نور دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی...


مولانا

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی 

آنچز غم هجران تو بر جان من است


مولانا

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز...

مولانا

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است

مولانا

خود ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم بهر چه میدارم دل

مولانا

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو

مولانا

ای دوست قبولم کن و جانم بستان 

مستم کن وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو 

آتش به من اندر زن و آنم بستان

من ذره و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو میپرم 

من کَه شده ام چو کهربایی تو مرا

مولوی

اندر دل بی وا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

حافظ شیرازی

دست در حلقه‌ی آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سر و بالای من آنگه که درآید به سماع 
چه محل جامه‌ی جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله‌ی دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب اربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

حافظ شیرازی

یا رب آن آهوی مشکین به ختن  بازرسان               وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل   آزرده   ما    را   به     نسیمی   بنواز              یعنی  آن جان  ز  تن رفته به  تن بازرسان

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند              یار  مه  روی  مرا  نیز   به  من  بازرسان

دیده‌ها   در  طلب   لعل   یمانی   خون   شد              یا رب  آن کوکب  رخشان به یمن بازرسان

برو   ای   طایر   میمون     همایون    آثار             پیش  عنقا  سخن  زاغ  و   زغن  بازرسان

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات              بشنو ای  پیک  خبرگیر  و  سخن  بازرسان

آن که  بودی  وطنش   دیده  حافظ  یا   رب              به  مرادش  ز غریبی   به   وطن  بازرسان

حافظ شیرازی

هزار جهد بکردم که يار من باشي

مراد بخش دل بی قرار من باشی 

چراغ ديده شب زنده دار من گردي

انيس خاطر اميدوار من باشي

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در ميانه خداوندگار من باشي

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌اي غمگسار من باشي

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند

گرت ز دست برآيد نگار من باشي

شبي به کلبه احزان عاشقان آيي

دمي انيس دل سوگوار من باشي

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من

گر آهويي چو تو يک دم شکار من باشي

سه بوسه کز دو لبت کرده‌اي وظيفه من

اگر ادا نکني قرض دار من باشي

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي

به جاي اشک روان در کنار من باشي

من ار چه حافظ شهرم جوي نمي‌ارزم

مگر تو از کرم خويش يار من باشي

حافظ شیرازی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم