حافظ شیرازی

دست در حلقه‌ی آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سر و بالای من آنگه که درآید به سماع 
چه محل جامه‌ی جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله‌ی دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب اربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

حافظ شیرازی

یا رب آن آهوی مشکین به ختن  بازرسان               وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل   آزرده   ما    را   به     نسیمی   بنواز              یعنی  آن جان  ز  تن رفته به  تن بازرسان

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند              یار  مه  روی  مرا  نیز   به  من  بازرسان

دیده‌ها   در  طلب   لعل   یمانی   خون   شد              یا رب  آن کوکب  رخشان به یمن بازرسان

برو   ای   طایر   میمون     همایون    آثار             پیش  عنقا  سخن  زاغ  و   زغن  بازرسان

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات              بشنو ای  پیک  خبرگیر  و  سخن  بازرسان

آن که  بودی  وطنش   دیده  حافظ  یا   رب              به  مرادش  ز غریبی   به   وطن  بازرسان

حافظ شیرازی

هزار جهد بکردم که يار من باشي

مراد بخش دل بی قرار من باشی 

چراغ ديده شب زنده دار من گردي

انيس خاطر اميدوار من باشي

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در ميانه خداوندگار من باشي

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌اي غمگسار من باشي

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند

گرت ز دست برآيد نگار من باشي

شبي به کلبه احزان عاشقان آيي

دمي انيس دل سوگوار من باشي

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من

گر آهويي چو تو يک دم شکار من باشي

سه بوسه کز دو لبت کرده‌اي وظيفه من

اگر ادا نکني قرض دار من باشي

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي

به جاي اشک روان در کنار من باشي

من ار چه حافظ شهرم جوي نمي‌ارزم

مگر تو از کرم خويش يار من باشي

حافظ شیرازی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

حافظ

زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشین نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی

هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم

وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند

ای تازه گل که دامن از این خار می‌کشی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

حافظ

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست   

سـاقـی کـجـاسـت گـو سـبـب انـتـظـار چـیـست

هـر وقـت خـوش کـه دسـت دهـد مغتنم شمار    

کـس را وقـوف نـیـسـت کـه انجام کار چیست

پـیـونـد عـمـر بـسـتـه بـه مـویـیـست هوش دار     

غـمـخـوار خـویـش بـاش غـم روزگار چیست

مـــــعــــنــــی آب زنــــدگــــی و روضــــه ارم         

جـز طـرف جـویـبـار و مـی خـوشگوار چیست

مـسـتـور و مـسـت هـر دو چـو از یـک قبیله‌اند     

مـا دل بـه عـشـوه کـه دهـیـم اخـتیار چیست

راز درون پــرده چــه دانــد فــلــک خــمـوش        

 ای مــدعــی نــزاع تــو بـا پـرده دار چـیـسـت

سـهـو و خـطـای بـنـده گـرش اعـتـبـار نـیـسـت    

مــعــنــی عــفــو و رحـمـت آمـرزگـار چـیـسـت

زاهـد شـراب کـوثـر و حـافـظ پـیـالـه خـواست      

تــا در مــیــانــه خــواسـتـه کـردگـار چـیـسـت

حافظ شیرازی

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

حافظ

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست