حامد عسگری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش


کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

منبع: وبلاگ حامد عسگری

مهدی موسوی

          ***  پدر ***

عقاب عاشق خانه! بدون پر برگشت

غریب رفت ، غریبانه تر پدر برگشت

رسید و دستش را، روی زنگ خانه گذاشت

طلوع کرد دوباره ستاره ای که نداشت!

دوید مادر و در چشمهای او نگریست

- «سلام...» بعد در آن بازوان خسته گریست

که تشنه است کویری که در تنش دارد

که هفت سال و دو ماهست که عطش دارد

- « کدام سِحر کدامین خزان اسیرت کرد

کدام برف به مویت نشست و پیرت کرد

که هفت سال غم انگیز بی صدا بودی

چقدر خواندمت امّا... بگو کجا بودی؟!

همینکه چشم گشودم به... مرد خانه نبود

رسید نامه ات امّا... نه! عاشـقانه نبود

حدیث غمزه لیلا و مرگ مجنون بود

رسید نامه ات امّا وصیـّت خـون بود

نگاه کن پسرت را که شکل درد شده

که هفت سال شکسته ست تا که مرد شده!

که رفت شوکت خورشید و سایه ها ماندند

تو کوچ کردی و با ما کنایه ها ماندند

که هیچ حرف جدیدی به غیر غم نزدیم

فقط کنایه شنیدیم و - آه! -  دم نزدیم

نمرده بودی و پر می زدند کرکسها

به خواسـتگاری من آمدند ناکسها!

شکنجه دیدی و اینجا از عافیت گفتند

نمرده بودی و صد بار تسلیت گفتند

تمام شهر گرفتار ترس و بیم شدند

تو زنده بودی و این بچه ها یتیم شدند

هرآنکه ماند گرفتار واژه «خود» شد

تو رفتی از برِ ما و هر آنچه می شد، شد!!

به باد طـعنه گرفتند کار مَردَم را

سکوت کردم و خوردم صدای دردم را 

منی که مونس رنج دقایقت بودم

سکوت کردم و ماندم ... که عاشقت بودم!!»

نگاه کردم و دیدم پدر سرش خم بود

نه! غم نداشت ، پدر واقعاً خود غم بود!!

پدر شکستن ابری میان هق هق بود

پدر اگرچه غریبه ، هنوز عاشـق بود

محمد علی بهمنی

اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم .

قیصر امین پور

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم

اصغر معاذی

         ***هم بازی***

غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده
خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست
که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد
هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده
 
دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند
خیالم جمع...آغوشت اگر منهای من بوده
 
سر و سرّی اگر بوده ست...روی شانه های من
اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده...

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو
اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟
دلت از غصه ها خالی...که روزی جای من بوده

اگرچه "خان چُبان"* قصه ات بودم...نفهمیدم
که خاتونی که دل بر آب زد "سارا"ی من بوده...!

سعید بیابانکی

           ***به نام عشق***

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است


جهان تمام شد و ماهپاره های زمین

هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت


که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق

کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد

چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق

چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد

کبوتری که زیادی بلند پرواز است

سعید بیابانکی

        ***عمارت دل***
چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد
عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد

هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی
به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد

کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی
عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد

به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت
هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد

تمام عمر سرودیم در هوای تهمتن
دریغ و درد که افراسیاب از آب در آمد!

ایرج میرزا

     *** قلب مادر ***
داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌ 
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌ 

هركجا بيندم‌ از دور كند 
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌ 

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند 
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌ 

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌ 
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌ 

نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا 
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌ 

گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌ 
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌

روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌ 
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌ 

گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌ 
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌ 

عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار 
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌ 

حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد 
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌ 

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌ 
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود 
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌ 

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌ 
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز 
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌ 

از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود 
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌ 

ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌ 
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌: 

آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌ 
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ

ایرج میرزا

ابليس شبي رفت به بالين جواني 
آراسته با شكل مهيبي سر و بر را

گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهي زنهار 
بايد بگزيني تو يكي زين سه خطر را

يا آن پدر پير خودت را بكشي زار 
يا بشكني از خواهر خود سينه و سر را 

يا خود ز مي ناب كشي يك دو سه ساغر 
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را


لرزيد ازين بيم جوان بر خود و جا داشت 
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را

گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزيزند 
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را 

ليكن چون به مي دفع شر از خويش توان كرد 
مي نوشم و با وي بكنم چاره ي شر را» 

جامي دو بنوشيد و چو شد خيره ز مستي 
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را 

اي كاش شود خشك بن تاك خداوند 
زين مايه ي شر حفظ كند نوع بشر را

ایرج میرزا

نبیـــنی خیر از دنیــــا عـــلایی!
  رســد از آسمــــان بر تو بلایی

تو را کردیم ای گوســاله، مامور   
  نه ماموری که المامور معـــذور

که بنمــایی در آمریکا تجــسس        
 بیاری  مستشاری با  تخـــصص

در آمریکا به  خرها  کردی اعلان          
که باشد مرتع سبــزی در ایران

ز نوع خود فرستـادی  کمنـــدی          
خصوصاً  یک خــر  بالا  بلنـــدی

چموش و بدلگام و خام و گه ‌گیر         
نه از افســار می‌ترسد نه زنجیر

خران داخــلی  معـــــقول بودند           
 و جیــــه الملّه و مقـــبول بودند

که باشد این مَثَل منظور هرکـس         
       زبان خـــر خَلَج می‌دانـــد و بس      

نه  تنــها  مرتع ما  را  چـــــریدند        
  پدرس.. صاحبان بر سبزه ر..دند

حامد عسگری

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی‌
 

ح  .  م  .  ع  .  { راوی }

                                      ***خیر مقدمانه***

هـزاران سال اگرباشد نصیب ازبخت بیدارم 

مدد خواهـم که آنـرا بهـر دیـدارتـو بگــذارم

توراخواهم چوخورشـیدی که باشد چهره ات خنـدان 

وهرروزت که می بینم بود خوشترزتکرارم

من آن ابـرم که می گریم برای خنـده هـای تو 

 برای این گل خندان ، گـَه و بیگاه  می بـارم

برون کردم زچشم خود سحرگه خواب شیرین را  

نمیخواهم به هرعذری زرویت چشم بردارم

چنانت دوست میـدارم که ازهـرسو گـزنـد آیـد  

حریف تازی صحرا نـشیـن وتـرک تـا تـارم

خدا را شکـرمیگـویم ازاین دست وزبان خود   

که درفکرم نمیگنجـد کسی ازخود بیـا زارم

جوان مردا ، دمی بنشیـن دلم رامهـربانـی کن   

که من همواره با فکرتو، درگفـتـارو پندارم

جوانــی در تمـا شــای جمـا ل تو ، بسـر آمد   

کنون وقت کمال آمد، بیـا تـا بهــره بـردارم

خلل باشـد بنـاهـا را ، اگراز بیستـون بـا شــد   

خلل هـرگزنمی بینی تـو، درگفـتاروکردارم

برای من سرودی همچو[ای ایران] بود رویت    

که درهـرمحفلی بـاشـد سـرآغـازی بگفـتارم

بیـفکـن سـایـۀ تشـریف خود را بـرسـرمـردم    

من ازاین قامت سرو وبروبا ر تو سرشارم

خدا راشکـرمیگـویـم ، کزاین درگاه بی منّـت    

چنین آرامش خاطر که ازروی تو،من دارم

چنان درگوش بنشانی طنین شعر[ راوی] را    

که بلبل را بذوق آریّ وحالی خوش بگلزارم

منبع: وبلاگ استاد ملکوتی خواه (راوی) کلیک کنید

ح  .  م  .  ع  .  { راوی }

                                    ***صیامانه***

روزه هم رفت و نخورد آبـی تکـان انـدر دلی
ای خوشا آنکـس که روشن کرده باشد محفلی

این همه تـزویـر و نیـرنگ و ریا آمد بـه کـار 
تا میـان داری کـنـد بـر دیـن وایمـان ،جاهـلی

دیـده ایـم و بــاوَر ما نیـز بـرما شـاهــد اسـت 
بحـر تـزویـر و ریـا، هـرگـز نـدارد ساحـلی

شــرم دارم از خـود و از آنـچـه بـرما بگـذرد
زان که بـد نـامی بـه تـن دارد  ردای عـادلی

درمیـان فــرقـه هـا و قـوم هــا بـایــد شنـاخت
اهل علمی ، عارفی ، سنجیـده گویی ،عاقـلی

تـا به تـد بیـروخرَد، بـرچهـرۀ تـقـلـیــد وجهـل  
    بـرکشـد خطـّی که باشـد معـنی آن ،بـاطــلی

روزه بـودیــم و گمــا ن نــاروا یـی داشـتـیـــم 
     سوی هرزیبارخی،خوش عارضی،شیریندلی

تا دخیـل خود بـه هـرمیـخ و منـاری بـستـه ایم  
     ساده لوحی باشـدارحـَل گـردد ازما مشکـلی

تـا که ماغـافــل زخویشـیـم و رضـای کردگـار 
     درمـقــام داد خـواهـی، می نـشـیـنـد قـاتــلی

آنچـه بـر من شـد عیان دراین صیام و آن بهـار 
     {راویا} بیچاره ای ،کـز حال دوران غـافـلی

مادر

چشمانم را گشودم......

خود را میان دنیایی دیدم که آنرا با گریه آغاز کردم......

نا گاه؛دستان گرمی مرا به آغوش کشید.....

ناگهان از گریه من کاست.....

حس عجیبی بود...

آغاز زیستن را در آغوش گرم مادر تجربه کردن وبا نوای او خوابیدن ......

نه..... نه......

نتوانستم اکنون برای او وازه ای زیباتر از نام خودش بیابم.....

زیرا فرشته اشک ندارد تا در فراق پاره تنش اشک بریزد.......

مادر اگر چه همچون فرشته بال برای پرواز ندارد؛ اما با تپش قلبش به سوی کودکش به پرواز در می آید......

مادر استاد دانشگاه عشق است .....

دانشگاهی که کودکانش سرود عشق رازمزمه می کنند...

                وبلاگ شخصی مریم بهنام

خرابات

در خرابات خاطراتم

در پیچ وخمِ

         همه ی خاطره ها 

در جستجوی

          نگاه غریب تو

روز از پی شب

         وشب از پی روز

سراسیمه می گردم

        کجاست آن نگاه تو؟

که در مرداب ِ عشق

    نیلوفر صبحدم من بود

   من تو را صبح نامیدم

  که دیده ی تو

            به روشنی صبح بود

وبه زیبایی خورشید

ومن در دل خویش

                از دیده ی تو

جایی دگر خواهم ساخت

جدا از خرا بات

            جدا از خاطرات    

     منبع: وبلاگ شخصی مریم بهنام

شاملو

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم
 جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی‌نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار، با ترجمه احمد شاملو

زهرا درّی

اینجا کلاس برزخ جدیده
رنگ تمام مرده ها پریده

عرب ٬عجم٬ ترک و بلوچ و لاتین
راست و چپ و بالا و زیر و پایین

پیر و جوون ٬ اما همه مذکر
ایرانیاش ٬تمامشون مجرد

فرشته اومد با دوبال توری
لپاش گلی٬ ناز و گوگور مگوری

ادامه نوشته

نجمه زارع

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نجمه زارع

شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد