اصغر معاذی
اصغر معاذی
اصغر معاذی
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!
*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"
*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"
منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی
اصغر معاذی
اصغر معاذی
اصغر معاذی
کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟
دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را
نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن
رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را
نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!
منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی