زندانی


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌كرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه می‌توانست به او كمك كند، در زندان بود!

پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال
خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می‌شد. من می‌دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی ... دوستدار تو پدر

پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.

صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون این‌كه اسلحه‌ای پیدا كنند.

پیرمرد بهت‌زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه كند؟

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.

اصغر معاذی

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد
خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم 
دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد

تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد 
سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد

بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!

اصغر معاذی

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست


به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...

و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست


نسیم با هوس رخت های روی طناب

به رقص آمده و دامن رهای تو نیست


کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟

میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست


به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست


به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...

شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست


تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد

غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست


به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...

و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست


نسیم با هوس رخت های روی طناب

به رقص آمده و دامن رهای تو نیست


کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟

میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست


به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست


به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...

شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست


تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد

غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟


دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را


نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر


تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را


مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی


چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را


دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن


رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را


اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد


بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار


بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را


نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر


دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!


 منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد


که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر


هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد


جانشین تو در این سینه خداوند نشد


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها


عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

خیر و شر


روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد .


او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ ))


دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله ))


استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! ))


پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))


استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .))


برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .


ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:


(( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ ))


استاد پاسخ داد: (( البته ))


دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))


استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ ))


دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن


تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد


و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون


گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را


ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))


دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ ))


استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . ))


دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می


توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز,


تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند


تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. ))


و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد


است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها


وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. ))