مولانا

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!

این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

عبدالقادر صالحی

شاهِ مارابا دوزلفِ اسب، جادو کرده ای
با رُخت این قلعه را از دم، توجارو کرده ای

آتشی کردی به پا دردامن این دل کنون
حلقه های بُهت را در چشمِ آهو کرده ای

در کمندِ لشکرِ سربازِ تو افتاده است
قلعه ی ماتم سرا را در دلِ او کرده ای

شعله ای برپانمودی در میانِ چشم او
ناخودآگاه شاهِ مان را ماتِ ابرو کرده ای

اسبِ شاهم در نبردِ فیلِ تو شد سرنگون
حال چشمانِ وزیرت را به این سوکرده ای

تیغِ تو برگردنِ شاهم چو آسان می رود
شاهِ ما را عاقبت مات وبه زانو کرده ای

مرهمی خواهد که از پا درنیاید شاهِ من
عاقبت اورا تو مات و هم به زانو کرده ای

آرش واقع طلب

دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم
فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم

فکر می کردم پس از تو زندگی خواهد گذشت

فکــر می کردم ،ولی، دیدم کـــه آهن نیستم

دوستت دارم، هنوزم، روی قولـــم مانده ام

کاش می شد بشکنم آن را،ولی زن نیستم

دوستان از پشت می آیند و خنجــر می زنند

حق من زخم است چون،با دوست ،دشمن نیستم

راضیم کردی که تنهایی برایم بهتر است

ظاهرا راضـی شدم اما عمیقا نیستم

                 *******

خسته ام از روزها، اغوش وا کن ای خدا

باید امضا کرد جایی را؟ بیا... من نیستم....

 

اخوان ثالث

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم

و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر

سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند

ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت

بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

 از نه خم گردون بگذشتند حریفان

مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

اصغر معاذی

هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند

دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند

دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند

هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!

منبع: وبلاگ اصغر معاذی