نغمه رضایی

ضمن سپاس از حضور محترم شما، چنانچه معنای واژه ای را نمیدانید روی آن دوبار کلیک کنید تا معنای آن آشکار شود.

من که تسبيح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهايی من پيچاندی
مهر دستان تو دنبال دعايی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خنديدی
از همين نغمه ی تاريک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی!
دست ويرانگر تو عادت چرخيدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ايمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و اين گمشده را لرزاندی
جمع کن، رشته ايمان دلم پاره شدست
من که تسبيح نبودم، تو چرا چرخاندی؟

فرزانه بارانی

حالا چه وقت شاعر شدن است؟!

نمی شود که تو هر وقت دلت خواست

یادت را هوار کنی روی دلم

و یقیه احساسم را سفت بچسبی

و من وسط این همه آدم

هی مدام حواسم به تپش های دلم باشد

به اینکه دستم یک وقت نلرزد

بغضی در صدایم نلغزد

نمی شود که تو بی هیچ اجازه ای

برای خودت بروی و بیایی

و خیالت هم نباشد

که قلب جزو اموال شخصی آدم ها ست!

چراغ قرمز ها را رد می کنی!

یکطرفه ها را می پیچی!

یک دل را با سر به هوایی ات به هم می ریزی!!

و آنقدر بی محابا

لابه لای خاطراتم لای می کشی و بوق میزنی

تا بالاخره این منطق نق نقوی کم حوصله

از راه می رسد

گوشت را می پیچاند و پرتت می کند بیرون

و دوباره من می مانم

و دلی بی سرو سامان

که دیوانه، دیوانه باز هایت است.

وبلاگ شاعر: فرزانه بارانی

شهراد میدری

موی خود بر شانه میریزی شرابی،خب که چه؟!

مست میرقصی در آیینه حسابـی،خب که چه؟!

دختـــرِ اربابـی  و  یک  باغ  نوبر  مال  توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه؟!

رویت  آن  سو  میکنی  ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه؟!

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی، خب که چه؟!

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه؟!

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاکِ تو هزار آدم حسابی، خب که چه؟!

باز شهرآوردِ بین "نه" و  "آری"  گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی، خب که چه؟!

من نخورده  مست و پاتیل  توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

ای بلا !  تکلیفِ من را  زودتر  روشن  بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه؟!

آه ای شیطان فرشته!  لعنتیِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخوابی خب که چه

دست بردار از سرم، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه...

بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست

روی  دیوار  اتاق و کنـــج  قابی خب کـــه چه

اصغر معاذی

بی تو...

شعرهایم را

برای صندلی های گودی می خوانم

که با دهانی باز

در فکری عمیق، به خواب رفته اند...

تنها...صندلی غمگینی ست

که با آغوشی خالی از تو

برای دلتنگی آخرین عاشقانه ام دست می زند

و خواب دیگران را برمی آشوبد...

مرا ببخش اگر تنها

با تو شاعرم...!

اصغر معاذی

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت

عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!

اصغر معاذی

         ***هم بازی***

غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده
خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست
که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد
هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده
 
دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند
خیالم جمع...آغوشت اگر منهای من بوده
 
سر و سرّی اگر بوده ست...روی شانه های من
اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده...

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو
اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟
دلت از غصه ها خالی...که روزی جای من بوده

اگرچه "خان چُبان"* قصه ات بودم...نفهمیدم
که خاتونی که دل بر آب زد "سارا"ی من بوده...!

اصغر معاذی

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت

بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم

نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود

خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت

عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد

شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم

ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم

بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...

آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!

*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"

*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"

منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی

نمیشود که تو باشی، من عاشق تو نباشم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر.
نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد.
نمی شود، 
می دانم، 
نمی شود آوازی
که مرد روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در اعماق دره می خواند
در شمال شمال
رنگین تر از صدای تو باشد
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد.
و - صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه
و - صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد
شب هنگام
که خسته ایم از کار
که خسته ایم از روز
که خسته ایم از تکرار.
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد.
نمی شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید
نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب
و این روح دردمند ولگرد
باز هم کوله را زمین نگذارد
و سر را بر زانوی مهربانی تو.
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
شکوفه از تو شاداب تر
پاییز از تو غمگین تر.
نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی ترانه هم باشد
نمی شود که تو باشی گلدان یاس هم باشد
نمی شود که تو باشی بلور هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
"محبوبه های شب" هم باشند.
نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من, هزار بار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.
نمی شود... می دانم...
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...

امید قصه های من

امید قصه های من

تو هم به قصه گوی خود رسیده ای

صداتر از صدای من

بگو غریو راه را شنیده ای

عزیز آشنای من

ببین غریب ِ عشق را تپیده ای

نوید ِ نغمه های من

به خود تنین یار را تنیده ای

حریم ِ من، هوای ِ من

رها به آسمان ِ دل پریده ای

گذشته ها به پای من

توهم به صبح دیگری دویده ای ...

اصغر معاذی

آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی

تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!

حامد عسگری

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟ 

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم 
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی 

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

حامد عسگری

عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است
بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است
توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است
نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند
درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است
چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها
چاي با عطر هل و گلهاي قوري بهتر است
من سرم بر شانه ات ؟..... يا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است ....؟

حامد عسگری

دو رود خونه وحشی, دو آبشار مجزا

دو قصه متواتر, "دو دختر نه نه دریا"

یکی معطر و خوشبو, یکی زلال تر از شب یلدا

شلال کرده به دوشش دو بافه از شب یلدا

دو چشم داشت نه...نه...نه... دو چشم که همه دارند

بگو دو قونیه سرمه, هزار بلخ تماشا

زن همیشه ی شعرم, زنی است پاک و دهاتی

تنش مزارع گندم, لبش دو شیشه مربا

همیشه بحث بر این است بین مردم شاعر

ظرافت تو زیاد است یا دقت ما ها

بخواب حرف زیاد است و بیتها متوالی

غزل رسید به آخر , رسید وقت خدا حا...

اصغر معاذی

از حال و هواهای بدِ این روزهام...

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست...می گویند: بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح،بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره،بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی...خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا...با "قرص" می خوابم...!

اصغر معاذی

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟


دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را


نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر


تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را


مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی


چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را


دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن


رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را


اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد


بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار


بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را


نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر


دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!


 منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی