فرزانه بارانی
نمی شود که تو هر وقت دلت خواست
یادت را هوار کنی روی دلم
و یقیه احساسم را سفت بچسبی
و من وسط این همه آدم
هی مدام حواسم به تپش های دلم باشد
به اینکه دستم یک وقت نلرزد
بغضی در صدایم نلغزد
نمی شود که تو بی هیچ اجازه ای
برای خودت بروی و بیایی
و خیالت هم نباشد
که قلب جزو اموال شخصی آدم ها ست!
چراغ قرمز ها را رد می کنی!
یکطرفه ها را می پیچی!
یک دل را با سر به هوایی ات به هم می ریزی!!
و آنقدر بی محابا
لابه لای خاطراتم لای می کشی و بوق میزنی
تا بالاخره این منطق نق نقوی کم حوصله
از راه می رسد
گوشت را می پیچاند و پرتت می کند بیرون
و دوباره من می مانم
و دلی بی سرو سامان
که دیوانه، دیوانه باز هایت است.
وبلاگ شاعر: فرزانه بارانی
شهراد میدری
مست میرقصی در آیینه حسابـی،خب که چه؟!
دختـــرِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست
کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه؟!
رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا
در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه؟!
مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش
اینچنین بی تاب و غرق التهابی، خب که چه؟!
من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت
اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه؟!
دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو
سینه چاکِ تو هزار آدم حسابی، خب که چه؟!
باز شهرآوردِ بین "نه" و "آری" گفتنت
بازی لبهای قرمز، چشم آبی، خب که چه؟!
من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر
باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه
ای بلا ! تکلیفِ من را زودتر روشن بکن
من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه؟!
آه ای شیطان فرشته! لعنتیِ نازنین !
سایه ای در بستر بیدارخوابی خب که چه
دست بردار از سرم، یا عاشقـم شو یــا برو
بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه...
بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست
روی دیوار اتاق و کنـــج قابی خب کـــه چه
اصغر معاذی
اصغر معاذی
اصغر معاذی
اصغر معاذی
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!
*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست... "ه.ا.سایه"
*زندگی می گوید اما زیست باید زیست..."م.امید"
منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی
نمیشود که تو باشی، من عاشق تو نباشم
امید قصه های من
تو هم به قصه گوی خود رسیده ای
صداتر از صدای من
بگو غریو راه را شنیده ای
عزیز آشنای من
ببین غریب ِ عشق را تپیده ای
نوید ِ نغمه های من
به خود تنین یار را تنیده ای
حریم ِ من، هوای ِ من
رها به آسمان ِ دل پریده ای
گذشته ها به پای من
توهم به صبح دیگری دویده ای ...
اصغر معاذی
حامد عسگری
حامد عسگری
حامد عسگری
اصغر معاذی
اصغر معاذی
کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟
دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را
نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن
رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را
نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!
منبع: وبلاگ رسمی اصغر معاذی