مولانا

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که در آییم به بستان من و تو

مولانا

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم                شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل و دیده ماست            جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم

مولانا

از بس که برآورد غمت آه از من

ترسم که شود به کام بد خواه از من

دردا که ز هجران تو ای جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من... 

مولانا

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم

چون مست شدیم هرچه بادا بادا...

مولانا

غم را بر این گزیده میباید کرد

وز چاه تمع بریده میباید کرد

خون دل من ریخته میخواهد یار

این کار مرا به دیده میباید کرد...

آبی که از این دیده چو خون میریزد

خون است بیا ببین که چون میریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل میخورد و دیده برون میریزد...

مولانا

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

ذهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پام بر بند چه سود...

مولانا

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کآن درد به صد هزار درمان ندهم

مولانا

 ای نور دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی...


مولانا

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی 

آنچز غم هجران تو بر جان من است


مولانا

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز...

مولانا

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است

مولانا

خود ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم بهر چه میدارم دل

مولانا

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو

مولانا

ای دوست قبولم کن و جانم بستان 

مستم کن وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو 

آتش به من اندر زن و آنم بستان

من ذره و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو میپرم 

من کَه شده ام چو کهربایی تو مرا

مولوی

اندر دل بی وا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد