مولانا
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بد خواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من...
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هرچه بادا بادا...
ذهرآب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود...
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی...
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچز غم هجران تو بر جان من است
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز...
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی ازآنی همه من
من نیست شدم در تو ازآنم همه تو
مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپرم
من کَه شده ام چو کهربایی تو مرا