خاقانی

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هرکه چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بی‌سامان بماند

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

تا ابد انگشت بر دندان بماند

هرکه جست آب حیات از لعل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

ور کسی را با تو یکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند

حاصل خاقانی از سودای تو

چشم گریان و دل بریان بماند

خاقانی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته ام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود در پوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده ام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درمانده ام چو "خاقانی"
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

خاقانی

خوش خوش خرامان می روی، ای شاه خوبان

 تا کجا شـمعی و پـنهان می روی پـروانه جـویان تـا کجـا؟

 ز انـصــاف خــو واکـرده ای، ظــلـم آشــکـارا کـرده ای

 خـونریز دل ها کرده ای، خون کرده پـنهان تـا کجـا؟

 غـبـغـب چـو طـوق آویخـتـه فـرمان ز مشـک انگیخـتـه

 صد شحنه را خون ریخته بـا طوق و فرمان تـا کجا؟ 

بـر دل چـو آتـش مـی روی تـیز آمـدی کـش مـی روی

 درجوی جان خوش می روی ای آب حیوان تا کجا؟

 طــرف کــلـه کــژ بــر زده گـوی گــریـبــان گــم شــده

 بــنـد قـبــا بــازآمـده گـیـسـو بــه دامـان تــا کـجـا؟ 

دزدان شـبـرو در طـلـب، از شـمع تـرسـند ای عـجـب

تـو شمع پـیکر نیم شب دل دزدی اینسان تـا کجا؟

 هر لـحـظـه نـاوردی زنـی، جـولـان کـنـی مـردافـکـنی

 نـه در دل تـنـگ مـنـی ای تـنـگ مـیـدان تــا کـجـا؟

 گـــر ره دهـــم فـــریـــاد را، از دم بــــســـوزم بــــاد را

حـدی است هر بـیداد را این حـد هجـران تـا کجـا؟ 

خــاقــانــی ایــنــک مــرد تـــو مــرغ بـــلــاپـــرورد تـــو

ای گوشه دل خـورد تـو، ناخـوانده مهمان تـا کجـا؟