فاضل نظری

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را


خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

فاضل نظری

چشـمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه ‌هـا زود بــــــاوریـسـت

مهرت به ‌خلق بیشتر از جور بر من است
ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست
ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره‌ پـروریست

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سریست

فاضل نظری

با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم

در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند

آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها

جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز

می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها

پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست

پرده بردارید از پای این طاووس ها

دست بردارید از ما آی عیسایان کذب

دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!

تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟

فاضل نظری

ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد

 

انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

فاضل نظری

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست

به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

تیرم به خطا میرود اما به هدر، نه!

من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا 

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!

غیرت

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می کنی

ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟

گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن

باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی

ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوستی
ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم
در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم
از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو
حتّا ننشسته‌ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

چای مینوشم ولی از اشک، فنجان پر شده

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست

ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

اي رفته كم‌كم از دل و جان، ناگهان بيا
مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا

قصد من از حيات، تماشاي چشم توست
اي جان فداي چشم تو؛ با قصد جان بيا

چشم حسود كور، سخن با كسي مگو
از من نشان بپرس ولي‌ بي‌نشان بيا

ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بي‌ آنكه دلبري كني از اين و آن بيا

قلب مرا هنوز به يغما نبرده‌اي
اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا

آیینه انقدر تماشایی نیست!!!

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست!!!

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد


که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر


هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد


جانشین تو در این سینه خداوند نشد


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها


عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!