سعید بیابانکی

           ***به نام عشق***

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است


جهان تمام شد و ماهپاره های زمین

هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت


که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق

کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد

چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق

چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد

کبوتری که زیادی بلند پرواز است

سعید بیابانکی

        ***عمارت دل***
چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد
عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد

هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی
به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد

کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی
عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد

به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت
هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد

تمام عمر سرودیم در هوای تهمتن
دریغ و درد که افراسیاب از آب در آمد!

ایرج میرزا

     *** قلب مادر ***
داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌ 
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌ 

هركجا بيندم‌ از دور كند 
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌ 

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند 
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌ 

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌ 
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌ 

نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا 
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌ 

گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌ 
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌

روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌ 
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌ 

گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌ 
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌ 

عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار 
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌ 

حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد 
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌ 

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌ 
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود 
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌ 

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌ 
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز 
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌ 

از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود 
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌ 

ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌ 
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌: 

آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌ 
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ

ایرج میرزا

ابليس شبي رفت به بالين جواني 
آراسته با شكل مهيبي سر و بر را

گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهي زنهار 
بايد بگزيني تو يكي زين سه خطر را

يا آن پدر پير خودت را بكشي زار 
يا بشكني از خواهر خود سينه و سر را 

يا خود ز مي ناب كشي يك دو سه ساغر 
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را


لرزيد ازين بيم جوان بر خود و جا داشت 
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را

گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزيزند 
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را 

ليكن چون به مي دفع شر از خويش توان كرد 
مي نوشم و با وي بكنم چاره ي شر را» 

جامي دو بنوشيد و چو شد خيره ز مستي 
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را 

اي كاش شود خشك بن تاك خداوند 
زين مايه ي شر حفظ كند نوع بشر را

ایرج میرزا

نبیـــنی خیر از دنیــــا عـــلایی!
  رســد از آسمــــان بر تو بلایی

تو را کردیم ای گوســاله، مامور   
  نه ماموری که المامور معـــذور

که بنمــایی در آمریکا تجــسس        
 بیاری  مستشاری با  تخـــصص

در آمریکا به  خرها  کردی اعلان          
که باشد مرتع سبــزی در ایران

ز نوع خود فرستـادی  کمنـــدی          
خصوصاً  یک خــر  بالا  بلنـــدی

چموش و بدلگام و خام و گه ‌گیر         
نه از افســار می‌ترسد نه زنجیر

خران داخــلی  معـــــقول بودند           
 و جیــــه الملّه و مقـــبول بودند

که باشد این مَثَل منظور هرکـس         
       زبان خـــر خَلَج می‌دانـــد و بس      

نه  تنــها  مرتع ما  را  چـــــریدند        
  پدرس.. صاحبان بر سبزه ر..دند

حامد عسگری

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی‌
 

ح  .  م  .  ع  .  { راوی }

                                      ***خیر مقدمانه***

هـزاران سال اگرباشد نصیب ازبخت بیدارم 

مدد خواهـم که آنـرا بهـر دیـدارتـو بگــذارم

توراخواهم چوخورشـیدی که باشد چهره ات خنـدان 

وهرروزت که می بینم بود خوشترزتکرارم

من آن ابـرم که می گریم برای خنـده هـای تو 

 برای این گل خندان ، گـَه و بیگاه  می بـارم

برون کردم زچشم خود سحرگه خواب شیرین را  

نمیخواهم به هرعذری زرویت چشم بردارم

چنانت دوست میـدارم که ازهـرسو گـزنـد آیـد  

حریف تازی صحرا نـشیـن وتـرک تـا تـارم

خدا را شکـرمیگـویم ازاین دست وزبان خود   

که درفکرم نمیگنجـد کسی ازخود بیـا زارم

جوان مردا ، دمی بنشیـن دلم رامهـربانـی کن   

که من همواره با فکرتو، درگفـتـارو پندارم

جوانــی در تمـا شــای جمـا ل تو ، بسـر آمد   

کنون وقت کمال آمد، بیـا تـا بهــره بـردارم

خلل باشـد بنـاهـا را ، اگراز بیستـون بـا شــد   

خلل هـرگزنمی بینی تـو، درگفـتاروکردارم

برای من سرودی همچو[ای ایران] بود رویت    

که درهـرمحفلی بـاشـد سـرآغـازی بگفـتارم

بیـفکـن سـایـۀ تشـریف خود را بـرسـرمـردم    

من ازاین قامت سرو وبروبا ر تو سرشارم

خدا راشکـرمیگـویـم ، کزاین درگاه بی منّـت    

چنین آرامش خاطر که ازروی تو،من دارم

چنان درگوش بنشانی طنین شعر[ راوی] را    

که بلبل را بذوق آریّ وحالی خوش بگلزارم

منبع: وبلاگ استاد ملکوتی خواه (راوی) کلیک کنید

ح  .  م  .  ع  .  { راوی }

                                    ***صیامانه***

روزه هم رفت و نخورد آبـی تکـان انـدر دلی
ای خوشا آنکـس که روشن کرده باشد محفلی

این همه تـزویـر و نیـرنگ و ریا آمد بـه کـار 
تا میـان داری کـنـد بـر دیـن وایمـان ،جاهـلی

دیـده ایـم و بــاوَر ما نیـز بـرما شـاهــد اسـت 
بحـر تـزویـر و ریـا، هـرگـز نـدارد ساحـلی

شــرم دارم از خـود و از آنـچـه بـرما بگـذرد
زان که بـد نـامی بـه تـن دارد  ردای عـادلی

درمیـان فــرقـه هـا و قـوم هــا بـایــد شنـاخت
اهل علمی ، عارفی ، سنجیـده گویی ،عاقـلی

تـا به تـد بیـروخرَد، بـرچهـرۀ تـقـلـیــد وجهـل  
    بـرکشـد خطـّی که باشـد معـنی آن ،بـاطــلی

روزه بـودیــم و گمــا ن نــاروا یـی داشـتـیـــم 
     سوی هرزیبارخی،خوش عارضی،شیریندلی

تا دخیـل خود بـه هـرمیـخ و منـاری بـستـه ایم  
     ساده لوحی باشـدارحـَل گـردد ازما مشکـلی

تـا که ماغـافــل زخویشـیـم و رضـای کردگـار 
     درمـقــام داد خـواهـی، می نـشـیـنـد قـاتــلی

آنچـه بـر من شـد عیان دراین صیام و آن بهـار 
     {راویا} بیچاره ای ،کـز حال دوران غـافـلی

مادر

چشمانم را گشودم......

خود را میان دنیایی دیدم که آنرا با گریه آغاز کردم......

نا گاه؛دستان گرمی مرا به آغوش کشید.....

ناگهان از گریه من کاست.....

حس عجیبی بود...

آغاز زیستن را در آغوش گرم مادر تجربه کردن وبا نوای او خوابیدن ......

نه..... نه......

نتوانستم اکنون برای او وازه ای زیباتر از نام خودش بیابم.....

زیرا فرشته اشک ندارد تا در فراق پاره تنش اشک بریزد.......

مادر اگر چه همچون فرشته بال برای پرواز ندارد؛ اما با تپش قلبش به سوی کودکش به پرواز در می آید......

مادر استاد دانشگاه عشق است .....

دانشگاهی که کودکانش سرود عشق رازمزمه می کنند...

                وبلاگ شخصی مریم بهنام

خرابات

در خرابات خاطراتم

در پیچ وخمِ

         همه ی خاطره ها 

در جستجوی

          نگاه غریب تو

روز از پی شب

         وشب از پی روز

سراسیمه می گردم

        کجاست آن نگاه تو؟

که در مرداب ِ عشق

    نیلوفر صبحدم من بود

   من تو را صبح نامیدم

  که دیده ی تو

            به روشنی صبح بود

وبه زیبایی خورشید

ومن در دل خویش

                از دیده ی تو

جایی دگر خواهم ساخت

جدا از خرا بات

            جدا از خاطرات    

     منبع: وبلاگ شخصی مریم بهنام

شاملو

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم
 جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی‌نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار، با ترجمه احمد شاملو

زهرا درّی

اینجا کلاس برزخ جدیده
رنگ تمام مرده ها پریده

عرب ٬عجم٬ ترک و بلوچ و لاتین
راست و چپ و بالا و زیر و پایین

پیر و جوون ٬ اما همه مذکر
ایرانیاش ٬تمامشون مجرد

فرشته اومد با دوبال توری
لپاش گلی٬ ناز و گوگور مگوری

ادامه نوشته

نجمه زارع

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نجمه زارع

شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد

نجمه زارع

ساعت دو شب است که با چشم بی‌رمق

چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای

جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی

هر وقت می‌نشست به پیشانی‌ات عرق

من با زبان شاعری‌ام حرف می‌زنم

با این ردیف و قافیه‌های اجق وجق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی

دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شدم، تو زبان باز کرده‌ای!‌

آن هم فقط همین‌که: "برو، در پناه حق "

نجمه زارع

قلبت که می زند ، سر من درد می کند

اینروزها سراسر من درد می کند

قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد

تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند

تحریک می کند عصب چشم هام را

چشمی که در برابر من درد می کند

شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر

جای تو روی پیکر من درد می کند

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم

هی دستهای مسگر من درد می کند

دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی

شعر تو روی دفتر من درد می کند

نجمه زارع

من خسته ام ، تو خسته ای آیا شبیه من ؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو ــ فردا ــ شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من

فاضل نظری

ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد

 

انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

فاضل نظری

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست

به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

حامد عسگری

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام ، ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم
من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابرو کمانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

حامد عسگری

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای 

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار 

با واسطه سلام برایش رسانده ای 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد 

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست 

گفتند باز روسری ات را تکانده ای 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان 

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای

حامد عسگری

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کـُنده ی پیر بلوطی سوخت، نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

حامد عسگری

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقـــم به دیدنت از تپه های دور

من تشنــه ام بـــــــه رد شدنت از قلمرو ام
آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور

آواره ی نجـابت چشمان شرجــــی ات
توریستهای نقشه به دست بلوند و بور

هـرگــــــاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور

مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچـــه رفت بر سر این دل ، دل صبــــــور

تعریف کردم از تــــو ، تــو را چشم می زنند
هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور

حامد عسگری

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:

چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...

هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و تست

سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و تست

خفقان

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه...

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
 
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
 
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
 
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
 
با تازیانه های گرانبار جانگداز
 
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
 
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
 
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
 
 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
 
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
 
گر من به تنگنای ملال آور حیات
 
 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
 
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
 
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
 
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
 
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
 
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

محکم بزن به شانه من تازیانه را .