خداحافظ... ای خاطرات گذشته: ای خاکستر آتش آرزوهای دل مادر مرده ی بی پدرم...
خدا حافظ ... من رفتم!...
حتی تصورش امکان ناپذیرست!... دربیست وهشت سالگی، بدون احساس کوچکترین ناسلامتی انتظار مرگ بلافاصله کشیدن!...
باورکنید باشما هستم شما ای کسانی که سعادت بشری را در سیاهچال جهل و بی خبری زنجیر کرده اید باورکنید، من با سالهایی که طبیعت به من داده است، بیست وهشت ساله ام... اما بر طبق سالهایی که گرسنگی وفلاکت ملت من به من داده اند! دویست وهشتاد سال دارم!... وای از این زندگی!...دردویست وهشتادمین سال زندگی خود یعنی همین امشب من احساس میکنم که رفتنی هستم...و من که رفتنی هستم میدانم که پس ازمرگ من هیچکدام ازکسان من و دوستان واقعی من قدرت به خاکسپاری من راندارند!... بنابراین حساب من باگورکن قبرستان پاک است!...
گور کن: انسان تیره بخت تیره روزی، که خوراک فرزند لختش، شیون کلنگ فرو رفته درخاک است... اما می دانم که پس از مرگ من ثروتمندی از میان ثروتمندان شهر ما پیدا خواهد شد، که لاشه ی مرا بخاطراضافه کردن شهرتی بر شهرتهای کذایی خود، به خاک بسپارد!...
اما نه ای ثروتمندان محترم ! لطفا مرا با پول خود به خاک نسپارید!... لاشه ی مرا با کارد آشپزخانه رنگ ورو رفته مان، که قلم تراش شبهای نویسندگی من است ، در هم بدرید!
و پاره های سرگردان لاشه مرا در پست ترین نقاط این شهر،به سگ ها بسپارید!... من میخواهم از لاشه ی من چند سگ گرسنه سیر شود... شما آدمک های کمتر از سگ، که هیچ انسان گرسنه ای ازدرگاهتان سیر نشد!...
فکرمیکنم وصیتنامه من همینجا خاتمه پیدامیکند... ولی نه من کلی حرف دارم ... می خواهم در واپسین دم زندگی،این زندگی که همه اش، شکست بودپشت شکست! جنون پشت جنون! مرگ پشت مرگ! این زندگی شالوده ی بخون آلوده ی تن فرسوده بدفرجامم، که درخت بی ریشه ای بود، فاقد بارو شکسته شاخ و پژ مرده برگ: درواپسین دم این زندگی میخواهم کمی حرف بزنم!...
با چه کسی برای چه کسی این را نمی دانم ... آن چه مسلم است ، باید به فرمان این قلب پیر و بیمارم ، به هر زبان که هست نظم یا نثر، بدو خوب، هر چه در دل دارم ، در آخرین لحظات ، آخرین پرده ی این درام وحشت انگیز ،به سر و روی مفسده جوی آسمان بزنم !... من امشب مهمان خانه خانه گم کرده ی آسمان و مهمان دار مردگان بی صاحب زمینم !... و علت گم کردن راه سرائی که من در آن برای همیشه مهمانم ، این است که میزبان محترم من ، نقشه ی راه به قول افسانه پردازان پشت هم انداز ، نقش بسته است برجبینم . و این گناه من نیست که نمی توانم ، بدون داشتن آینه، پیشانی خود را ببینم... و به آینه هم نمی توانم نگاه کنم ، چون حاضر نیستم ، حتی برای یک لحظه ی فانی ، جفتی چون خودم ،دیوانه و دیوانه پرست، برای خود بیآفرینم!...
هم زمین مرا می شناسد هم آسمان ... نه مرید این بودم نه عبید آن! سپیدی آن را در سیاهی این می جستم و سیاهی این را در سپیدی آن ... ولی در آخرین لحظات زندگی من ، هیچ کدام از اینها مطرح نیست: تنها یک موضوع مورد نظر است... و من فرمان می دهم که ای عقلا...
اضافه کنید... شماره ی دیوانگان من احساس می کنم که وصیتنامه ی خود را در عین دیوانگی می نویسم و این... سعادت من است اگر عاقل بودم خجالت می کشیدم حرف راست بزنم ولی دیوانه ام و بنابراین نسبت به هرچه مربوط به عقل است و دروغ یک باره دیوانه ام من می میرم... اما مرگ من مرگ زندگی من نیست ، مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده نام خودش را می گیرد من می میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد در تمام مدتی که زندگی کردم، قسم به سردی این تابوت سردم، قسم به این روح آواره ایی که بر سر خود می کوبد، در سرگردانی این تن مرده بی کفنم...
در سراسر زندگی، حتی یک لحظه نتوانستم به خودم بقبولانم که این موجود زنده ای که با پای من، به جای من، برای من راه میرود، منم! و من اینک با مرگ نابهنگام خودمیخواهم گورسایه ای را که در سراسر زندگی دنبال من بوده است و مربوط به تن من نیست در سایه خاکی که مربوط به تن من است بکنم! زندگی من یک کاسه خون بود یک کاسه خون بیدریغ که زیرپای هوس نامردان شکست زندگی من پسمانده خاکستر آتش کاروان مرگ بود خاکستری که دربستر یک شب نومید برسر ایده آل شوریده سرم نشست. زندگی من شب بودشب سحر نامده، سحردمیده سحر ناپذیر ورق بر باد رفته ای بود به طراوت شیرازه گسیخته یک زندگی فقیر زندگی من تازیانه سکوت بود بر ستون فقرات فریاد... فریاد... سکوت ناپذیر یک مشت احساسات عاصی زنجیر گسل پابه زنجیر...
زندگی من ، طپش قلب شرم بود. ولی: شکستند
نفس های نفس سوز زمانه، زمانه...
در این صحرای زجر بیکرانه ...
بزور پول و ضرب تازیانه!...
طپش را ، در دل شعرم شکستند و بستند
ولی دیوان من، در خدمت کار
سر اشعار من ، رقصنده بر دار
زپشت میله ی زندان افکار
سبک خیز و سبک بال و سبک بار
برای ملتم : هنگامه می کرد
به زعم پاسداران شب و روز
به عمق سینه های خالی از نور
چو خورشید حقیقت ، لانه می کرد...
به هر جا لانه ای از یأس میدید
به فرمان زمان ، ویرانه می کرد
سرشک تلخ شب را ، در تب روز
به لبخند ظفر ، دیوانه می کرد
کنون افتاده در این بستر سرد...
زعشق و ایده آل زندگی ، طرد
نفس پژمرده و گیج...
اسیر پوچ و در پوچی چنین هیچ
نمی دانم چه می خواند به گوشم
شب ظلمت ، که در تابوت یک مرگ
فشار آورده این سان روی دوشم ..
و این کیست ؟...
خدایا کیست این بیوه زن مست؟
صبوحی باده ی صد ساله بردوش..
سیاه از بپا یک رنگ و یک دست..
که چون سوز...
چو سوز سردسازی زخمه بر زخم
پناه آورده بر شعر ترمن..
به سنگ قبر دیوانه ام ، نشستند
و هر چه داشتم در زندگانی
زشورو ایده و عشق و جوانی..
شبی ، افسرده از درد نهانی
ز دنیای وجود من رمیدند
و ماتم زا و خونین پیکر و لال...
دو صد فریاد حسرت زا و خاموش
به هر بال
به سوی گور ناکامی پریدند
و دور از من فرئ غلطیده در خاک
در این خاک حقیقت سوز ناپاک
ندیدند... چه سان زار...
چه سان در گیر دار یک شب تار..
گروهی کرکس بدمست خونخوار..
فسرده پیکر عمرم دریدند!..
چنین بود...
از آن روز ازل، روزم چنین بود...
عنان در چنگ عشق آسمانی...
زمان بر سنگ سرد بی زبانی...
زمین تار زمان تار...
نشاطم شیون باد خزانی...
حیاتم : پیری قبل از جوانی...
سیه زنجیر فقر تیره بر دست :
اسیر این محیط ظالم پست
از ان روز ازل ، روزم چنین بود...
چنین بود ... چنین هست...
و چون شعرم شده خاکستر سرد...
به سر می کوبد خاکستر من !
توئی مادر ! خداحافظ ... که مردم
نمی دانم در این دیدار آخر؟
حلالم می کنی ، شیری که خوردم !
ومن که بنابود در وصیتنامه خود هرچه دلم خواست بکنم، دراینجا موقتاً به شعر خاتمه میدهم... و می روم سراغ نثر... من امشب برای نخستین بار گریه می کنم...
طبیعت ، امشب برای نخستین بار گرانبها ترین چیزها را که درد من خود دارد به من هدیه است... گرانبها تر از اشک درد من طبیعت هیچ نیست... تا گرانبها ترین چیزها را از انسان نگیرد، اشک به نخواهد داد... از من گرفت و به من داد... جوانی من رفت جوانی من مرد... بچه بودم هنوز که جوانی من رفت ، هنوز بچه بودم که جوانی من مرد... من ای انسانهائی که در این محیط حیوان پرست، هیچ کس انسان بودن شما را قبول ندارد... باور کنید من انسان بودم .. من در شکستگی قافیه ی اشعارم ، برای هر انسان زبان شکسته ای ، زبان بودم من در گرسنگی انگیزه های احساسات انگیز آخرینم، برای هرانسان گرسنه ای نان بودم...ومن مردم... وقلب زمین زندگی من، بخاطر زندگی ای که نداشتم چاک برداشت و آسمان آرزوهای بیکرانی که داشتم توشه ی کاروان امیدهای نومید شده ای ،که من در دهلیز سرای تاریکشان راه نداشتم از چاک آن زمین برداشت... من مرده ام و کفن من پرچم عزائیست که مرگ من پس ازغالب شدن بر زندگی من بر گور خودش، خودش نه ، بر گور سایه خودش که زندگی من بود بیافراشت در سراسر زندگی کوتاهی که داشته ام به عنوان شاعر همه اشعار نسروده و عصاره ی فریاد همه ی تخیلات در بستر شعر عمیق تر از خیلی شعرا احساس میکردم : حسرت مرغکان پر بال ریخته ی لانه بر شاخسار مرگ آویخته ی در قفس مرگ مانده را من بودم که در عصر خودم میان همه ی بلبلان گل پرست! همراه با مشتی شاعر انسان دیگر ، به خاطر خاری خارها اشک می ریختم و سر می دادم همه ی سرودهای ناخوانده را در سراسر زندگی ای که نداشتم ... نه غصه ی غمگساری داشتم که به خاطر من برای خدایان زبان نفهم زمینی ترجمه کند زبان مرا !
و نه چشمه امیدی که در امواج سر گردانش خاموش کنم آتش شعله ی امید شکن درد بی پایان مرا... پای تلاشم را سردمداران مجمع مردگان ، با بسر خرافات شکسته بودند وجز دریای سرشک ، سرشک حسرت و ناکامی ،از دست این محیط، که تمام ---- بازانش خود ---- اند همه دریاها را در تاریکی وجودم یخ بسته بودند ، همه جا تاریک همه چیز تاریک تاریکی بود و مرگ یخندان بود وسوز گرسنگی بود و تهمت ناروا و بدتر از همه ناچاری... ناچاری...
در سراسر زندگی که نداشتم اینها بودند یاران وفادار من من که یک قطره عرق سرد بودم
بر جبین چین در چروک در چین فقر و نداری... من که جمله ی نا تمامی بودم گمگشته در فصل ناتمامی از یک داستان لایتناهی من که دیده ای گناهکار بودم بر کاسه ی چشم جمجمه ی تو سری خورده ی بی گناهی نمی دانستم چکار کنم ... نه در زمین مکانی داشتم نه در آسمان پناهی به هر جا رو می کردم به هر چه خو می گرفتم پستی بود مستی بود نفع پرستی بود خود فروشی بود و مردم فروشی بود خانه خرابی و خانه به دوشی بود درد بود خاک بود و سیاهی! و من به این وصف روزگار خود گذرانیدم و در وصف این روزگار به این روز وصف ناپذیر مرکب پاشکسته ای زندگی خود را به سر زمین پا به آسمان وسر به زمین مردگان راندم .. و برای نخستین بار در زندگی شلوغ و پر هیاهوی خود خودم با خودم در پوست خودم، تنها ماندم! و حال این موجودی را که این طور خون به عروق یخ بسته و طپش دردل شکسته می بینید من نیستم ... اصولا بشر نیست ... باور کنید... سرگذشت من سرگذشتی بود که اشتباها از سر من گذشته بود و سرنوشت من سرنوشتی بود که آن کسی که جای کاغذ را بلد نیست و بر سر ما چیز می نویسد! اشتباها بر سر من نوشته بود... و من در سرنوشت خود سرگذشت خیلی از انسان ها را دیدم ... و از سرگذشت خود درباره ی خیلی ازسرنوشت ها خیلی چیزها شنیدم ... و از همه ی این ها و از همه ی آنها ... آه... فریاد ، باور کنید انسان ها ... خیلی چیزها فهمیدم ... فهمیدم که در همه هر جا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد، باید خر بود و خر پرست باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست باید تو سری خورد و مرد... و توسری زده نشست باید نمک خورد و با کمال بی... نمکدان شکست، باید از راست نوشت و از چپ خواند از عقب نشست و از جلو راند! و سرنوشت ها و سرگذشت ها سرنوشت ها در قالب سرگذشت ها و سرگذشت ها در تابوت سرنوشت ها به من یاد دادند که هر کس این چنین نبود اگر چه خیال می کرد که هست و اگر چه واقعا بود ولی پای در گل رسوائی از کار افتاد و فرو ماند و من از پا افتاده و ماندم ... من که از نخستین روز تولد در خود حدیث تلخی شیره ی زحمت را در شیرینی شیر پستان مادرم خواندم آخ مادر کاش من برای همیشه در شکم تو میماندم... حداقل منفعت این کار این بود که حیوانات سیر فرو رفتگی شکم گرسنه ی تو را نمی دیدند... اما تو مادر تحمل هیکل سنگین مرا نداشتی مرا زادی ومن آمدم افسوس که روز تولدم رفته از یادم من آمدم که بسوزم سوختم ! آمدم که بسازم ساختم آمدم که بگویم گفتم ولی چکار کنم که هر چه ساختم سوخت و هر چه سوختم بدل این لکاته های که فرمان زندگی من در دستشان است تأثیر نکرد... آه... تف بر تو ای اجتماع نامرد ...
تف
همه چیز با پول بود ... و پول مرا رقصاند. و من بی پول رقصیدم همه جا وحشت بود و وحشت مرا ترساند و من وحشت زده ترسیدم همه جا سرد بود و سرما مرا لرزاند و من سرما زده لرزیدم آن قدر ترسیدم تا ترس از من متنفر شد و آن قدر لرزیدم تا قلبم از جا تکان خورد و به زیر پایم افتاد... و همه وقت رقصیدم ... قلبم به زیر پایم بود و قلبم له شد من زیر پای خودم جان دادم... و همراه من همه عشق های من مردند ... و این اشک های من بودند که عشق های مرا که ستارگانی بودند نیمه خاموش و تمام فراموش و کور ستارگانی از همه ی ستارگان آسمانی دور... در مجمر خاطرات گذشته به خاک سپردند ... و پس از آن در به در -- عشق می گشتم... و این در به دری را حال با موزیک گوش کنید با موزیک عزا ...
چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان
نفس گم کرده در پهنای سینه
سر خود می زند در پیچش مرگ
به موج افکن، پر و بال سفینه
به قدری کوفتم با دست حسرت
به درب باغ عشق بی زمینه
که دستم بر جبین بخت بدبخت
بخاری تار شد در پود پینه
و قلبم در سکوت بی جوابی
به زاری سنگ شد در تنگ سینه
و من در بستر خاموش یک درد...
نحیف و زار و مدهوش
سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم
که... آه... مردم کاشانه بردوش...
برای لحظه ای خاموش ... خاموش
در این درد آخرین دشت سیه پوش
ز خاک استخوان مرده مفروش
امیدی خفته نومید از جوانی
جوانی مرده از دنیا فراموش
مپرسید که او کیست؟...
که او چیست؟
چرا هست؟ اگر نیست
اگر هست : چرا نیست؟!
که این تک قبر بی سر پوش گمنام
شرر پروای تنور تنت اوهام..
که هر بام
و هرشام
برای ملتی کاین نظم منحوس
خورد خون دلش، جام از -- جام
نفس پژمرده و دل خسته، جان کند
کلبه ای، خاموش ، آرام
بشر نیست
بود افسرده آه یک سرود است
کلام نا تمام یک درود است
به چنگ نیست در افسانه ی زیست
شکست پشت بودی در نبود است!..
و خانه به دوشان ، همه خاموش شدند... و لاشه ی مرا در قبرستانی که هیچ کدام از قبرها سنگ نداشتند، خاک کردند... و این بر طبق وصیت من بود... وصیتی که کردم... وصیتی که می کنم : اگر بنا باشد مرا پس از مرگ من به خاک بسپارید، بگذارید مهمان جاودانی قبرستانی باشم که هیچ کدام ازقبرها سنگ ندارند! چون می دانم که پس از مرگ من بالاخره یک روز انسانی پیدا خواهد شد که چند قطره اشک به خاطر شاعری که در دویست و هشتاد سالگی، در عین دیوانگی، جان کند، چند قطره اشک بریزد... اگر بر قبر من سنگی وجود داشته باشد. این اشک ها مستقیما بر خاک من فرو خواهد ریخت. ولی اگر نداشته باشد، ممکن است اشتباها بر سر قبر انسان گمنامی ریخته شوند، که هنگام مرگ و پس از مرگ خویش ، هیچ کس را برای گریه کردن نداشت... و من سر نا زندگی خود را فدای همین قبیل انسانها کردم، و برای پیدا کردن سعادت گمشده ی آنها بود که:
گه چه سور لرزه، اندر سینه های عور
ناله گشتم، واله گشتم، در کران دور...
گه شدم گور سرشکی، بر دو چشم کور...
گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور...
پائیز1334- کارو